۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

فیلم توهین می‌کند؟

آن سوی دنیا سونی پیکچرز و سینماداران، از ترسِ حمله‌های تروریستی به سینماهای پخش‌کننده‌ی هجویه‌ای بی‌مزه از رهبر کره‌ی شمالی، نمایش فیلم را لغو می‌کنند و رییس‌جمهور تشر می‌زند که چرا چنین تصمیمی گرفته‌اید؟ آزادی بیان پس چه؟ فیلم سرِ موعد پخش می‌شود، گرچه نه به آن سبک و سیاقی که قرار بود.
این سوی دنیا فیلمی ساخته می‌شود درباره‌ی دخترکشیِ (به معنایِ واقعیِ کلمه!) پدر و پسری، صد سال پیش از این و فیلم سال‌ها خاک می‌خورد و خاک می‌خورد و در حاشیه می‌ماند. کسانی می‌گویند فیلم خشن است، گزک می‌دهد دستِ مدافعانِ دروغین حقوق بشر، برای بچه‌ها خوب نیست، تحریف است، توهین دارد و چه و چه.
به گمانِ من، نه مساله‌یِ اصلیِ رییس‌جمهورِ ینگه دنیا آزادیِ بیان است و نه انگیزه‌یِ شخصیت‌هایِ کارتونیِ این سویی خشونت و توهین و تحریف. اوباما نگرانِ از کار افتادنِ چرخِ کسب و کارِ آمریکایی‌ست (دقت کنید که مساله خوب یا بد بودن کسب و کار و نگرانی برای آن نیست) و این سویی‌ها نگرانند ذره‌ای از واقعیتِ آن‌چه که هست برای لحظاتی دیده شود.
ساده‌ترش می‌شود این‌که آنانی که دوست دارند هر چیزی -از سینما گرفته تا فضاهایِ بالایِ سرِ متروسوارانِ همیشه خسته- بی‌ برو برگرد باید عقاید و انگاره‌هایِ آنان را «تبلیغ» کند و «آموزش» بدهد، باید هم تصورشان این باشد که «فیلم می‌تواند خشن باشد»، «هنر می‌تواند غیر اخلاقی باشد» و «تصویر متحرک می‌تواند توهین کند»!

از جا کندگی

تا جایی که می‌دانم، در داستان‌های ایرانی سال‌های اخیر کمتر به فضاهای شهری و به ویژه به تهران و ویژگی‌های آن اشاره شده است. به گمانم از دو جهت می‌شود به موضوع نگاه کرد. یکم این‌که کدام ویژگیِ تهران، کدام فضای تهران است که می‌شود روی آن انگشت گذاشت و تبدیلش کرد به لولایی مهم در یک داستانِ کوتاه یا بلند؟ قدیمی‌ترین چیزی که از تهران سراغ دارم، خیابانِ ولیعصر است که همیشه هم چنین نامی نداشته، هم‌اکنون دست‌خوش تغییرهایِ دائمی است و بعید نیست روزی از بیخ و بُن ناپدید شود. یا به عنوانِ نمونه‌ای دمِ دستی‌تر، در تهران کمتر کافه‌ای می‌شود یافت که بتواند چند سالِ پیاپی سرِ پا بماند و از صفحه‌ی روزگار محو نشود. همین‌طور هر محوطه‌ی تنگ یا گُشادی استعدادِ تبدیل شدن به کافه‌ای موقتی را دارد.
دوم این‌که رابطه‌یِ آدم‌هایِ هم‌خُرده‌فرهنگِ من به تهران، رابطه‌ای است «موقتی». رابطه‌ای موقتی که هیولایِ مهاجرت در بیش‌تر موارد آن را در هم می‌شکند، یا اگر هم مهاجرت آن را نابود نکند، تا همیشه «موقتی» می‌ماند. در رابطه‌های موقتی، از اساس تلاشی برایِ حفظِ رابطه وجود ندارد. وقتی رابطه‌ای همیشگی میانِ انسانِ تهران‌نشین و محیطِ زندگی‌اش وجود ندارد، تلاش برای ریختنِ حس، و حال و هوای آن در قالبِ واژه‌ها از قبل دود شده و به هوا رفته است.
تهران، شهر موقت است و موقتی بودنِ آن از جنسِ موقتی بودنِ شهرهایِ رو به پیشرفت‌های سرسام‌آور نیست. تهران از حالتی به حالتی دیگر بدل می‌شود، بی آن‌که تغییری کرده باشد.

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

در کلاس مکتب تهران

رسم بر این است که کیفیت از دل کمیت زاده می‌شود. اما اوضاعِ تئاتر در سال‌های گذشته استثنایی بر این قاعده است.
از این گذشته بعضی از قبیل جلال تهرانی از نردبان شهرت و «کلاس گذاشتن» معنای واقعی کلمه، بالا می‌روند و از پلکان پشتیِ کیفیت پایین می‌آیند. بعد از مخزن، فرصت نشده بود از گرداننده‌ی مکتب تهران ببینم تا همین دو روز پیش که دو دلقک و نصفی را دیدم. کارِ اخیر تهرانی نه نماینده‌ی پیشرفت است و نه نماینده‌یِ چیزی که بشود درباره‌اش حرف به درد بخوری زد. تنها می‌شود آن را به عنوان یکی از نمایندگی‌هایِ ابزوردیسمِ بی‌هدفِ این سال‌ها معرفی کرد.
از آن‌جا که گاهی مرز متن و حاشیه آشکار نیست، ادامه‌یِ حرفم را هم بگذارید به همین حساب، نه صفحه گذاشتن پشتِ سر کسی. در حاشیه‌یِ اجرایِ دو دلقک و نصفی، لایِ بروشور (عرفان واژه بده) تئاتر، کاغذی تبلیغاتی حضور داشت که علاقمندان را به شرکت در کلاسی چندمنظوره دعوت می‌کرد: نمایش‌نامه‌نویسی، کارگردانی و بازیگری. بسته‌ای کامل برای چکاندنِ هنر از دست‌کم سه انگشت با کمک تهرانی و مکتب تهران.

۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

دختر گم‌شده


گناه فینچر این است که بازی، هفت و باشگاه مشت‌زنی، سه فیلم ابتدایی او هستند. فیلم‌هایی که هر کدام‌شان می‌توانند کارگردانی معمولی را به کارگردانی محبوب و کاردرست تبدیل کنند. 
دختر گم‌شده به دنیای سیاه و تاریک خاص فینچر تعلق دارد و به راحتی می‌تواند بیننده را گمراه کند و تا پایان، و حتی بعد از فیلم، گمراه نگه دارد. به گمانِ من در دختر گمشده، رسانه نقشی مهم و محوری دارد و بدونِ توجه به کارکردِ رسانه در داستان آن، نمی‌شود به درک درستی از آن رسید. از نگاهِ من، داستان فیلم نه درباره‌ی ازدواجی شکست‌خورده، که درباره‌ی نقشی است که هیولاهایی به نام رسانه و افکار عمومی می‌توانند در خصوصی‌ترین لایه‌های زندگی آدم‌ها بازی کنند و این لایه‌ها را به شکل روایت خودشان در بیاورند. و این‌که آدم‌ها برای پذیرفته شدن در میانِ توده‌ی مردم، باید به لباسی درآیند که به مذاق این توده خوش بیاید.

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

سلامت باد تزار
به رییسِ آن اداره‌یِ فخیمه
از آنکه ماموریتی چنین خطیر و حساس به عهده‌یِ بنده‌یِ ناچیز گذاشتید، کمالِ قدردانی را دارم و پیش از آن‌که اطنابِ کلام از حوصله‌یِ آن رییسِ متعالی فراتر رود، آنچه را که دیده‌ام به استحضارِ محضرِ جناب‌عالی می‌رسانم.
آقایِ گ. ن.، کارمندِ پایه‌یِ نهمِ اداراتِ تزاری، هفتِ صبحِ هر روز از در خانه‌اش بیرون می‌آید و کیفِ بی‌زهوارش را زیر بغلِ راستش می‌فشارد و قدم‌هایِ تُندِ کوتاه برمی‌دارد و دستِ چپش را پاندول‌وار حرکت می‌دهد.
شک ندارم که این ساعتِ صبح عجله‌یِ زیادی دارد. به محضرِ آن مقامِ عالی می‌رساند که این حقیر آن عجله را مناسبِ حالات و حرکاتِ کارمندانِ پایه‌ی هشتم نمی‌دانم. عجله‌ی آقایِ گ. ن. نشان از آن دارد که آقایِ گ. ن. اشتیاقی به خدمت ندارد و هر روز دیر از خواب بیدار می‌شود و برایِ رسیدن به محلِ کار مجبور است تُندتر از حد معمول قدم بردارد. شاید هم آقای گ. ن. پیش از حاضر شدن در آن اداره‌ی فخیمه، دقایقی در میخانه‌ای پا شُل می‌کند و استکانی وُدکا بالا می‌اندازد. به هر ترتیب این یکی نیز از آن آداب و اشتیاقِ کارمندانِ رده‌یِ هشتمِ دفتریِ آن اداره‌یِ مُستظرفه به دور است و بهتر است آن مقام والا، که سایه‌اش مُستدام باد، کاری نکند که پشیمانی به بار آورد.
فراموش نکنید آنچه که بر قلمِ من جاری شد، نظری نامحتوم از کارمندی دون بود که به هیچ وجه نباید با رایِ نهاییِ آن مقامِ متعالی قیاس شود. آنچه که حضرت‌عالی رای بدهد، همان است و بنده انگار می‌کنم که این برگه‌یِ بی‌ارزش هرگز وجود نداشته است.
ن. گ.
کارمندِ رده‌یِ نهمِ اداره‌ی نظارت و دیده‌بانی از نیروهایِ مشغول به کار در پترزبورگ و حومه

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

دست‌افشانی در خیابان‌های پیش از 88



سرگشتگی‌هایِ بعد از خردادِ 88 اجازه نداد درباره‌ی روزهای پیش از انتخابات بیندیشیم و بنویسیم. اما بعضی حرکت‌هایِ خودجوشِ این یکی دو روز تصویری از آن روزهای منتهی به آن نقطه‌ی عطف را برایم زنده می‌کند.
روزها و شب‌هایِ منتهی به انتخابات هشتاد و هشت، چیزی درونِ آدم‌های شهر موج می‌زد که روز و شب را براشان در هم می‌تنید. کنشِ سیاسیِ آن روزها حضور در خیابان بود و بحث و شادی و روبانِ سبز و علامتِ پیروزی. اما آن تصویرِ خاص که گفتم تصویرِ جوانک‌هایی بود در خیابان جردن، سوار بر پرایدی که کلمه‌یِ «احمدی‌نژاد» رویِ بدنه و شیشه‌هایِ آن خطاطی شده بود. یکی دو تا از جوانک‌های پرایدنشین هم از ترافیکِ موجود بهترین استفاده را کرده بودند و از ماشین پیاده شده بودند و دست‌افشانی می‌کردند. بعد از رد و بدل شدنِ گفت‌وگویی بینِ آنها و دیگرانی که باور داشتند «آخر هفته، احمدی رفته»، یکی از آن جوانانِ دست‌افشان چیزی گفت که به قول بزرگی، چون چراغی در دیده‌ام می‌درخشد: همین دو سه شب را داریم، بیایید خوش بگذرانیم، ما هم از خودتانیم.

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

طنزنویسی به نرخِ روز

بعد از بالا گرفتنِ ماجرایِ اعتراض به طنزِ ژوله و ژوله‌ای، کسانی گریبان درانده‌اند که اگر طنزنویس این‌ها را ننویسد و با جنسیتِ آدم‌ها شوخی نکند، پس چه کند؟ سنگرِ مثالی‌شان هم طبقِ معمول طنزهایِ خارجی و البته فرندز است.
به گمانِ من مشکل اینجاست که این‌ها نمی‌دانند کُجایِ سُرنا فوت‌کردنی است. مساله نه در فرو رفتنِ میل‌لنگِ خاور است و نه در بیرون آمدنِ شیر سماور. که طنزنویسِ معرکه، لابد برای عقب‌نشینیِ استراتژیک و تجدیدِ قُوا برایِ وارد آوردنِ ضربتِ خنده‌داری دیگر، شتاب‌زده دست به حذف این‌ها زده است.
مساله اینجاست که در یک لایه پایین‌تر، طنزنویسان و طنزپسندان و دیگرانی از جامعه، بر این خیال‌اند که جنسِ زن «کار»ی از دستش بر نمی‌آید. چه داوریِ فوتبال، چه تشویقِ تیمِ فوتبال، چه هورا کشیدن برای سعید معروف، چه قضاوت، چه وکالت و چه هر کارِ «مردانه»یِ دیگری. اینان «کار» زن را نه با کیفیتِ کاری که زن انجام می‌دهد، که با کیفیت بدنش سنجه می‌زنند و به نظرشان زنان تنها از راهِ به خدمت گرفتنِ اندامِ زنانه و «فریفتنِ مردان» می‌توانند روی صندلیِ وکالت و قضاوت بنشینند.
درنگی کوتاه در موردِ همان سریالِ فرندز می‌تواند روشن کند که شخصیت‌هایِ زنِ آن سریال چقدر متفاوت‌اند با شخصیت‌هایِ زنِ سریال‌ها، فیلم‌های طنزِ وطنی. سریال‌ها و فیلم‌هایی که حالا دیگر باید تئاترهایِ زرق و برق‌دارِ ایرانشهریِ کمدی را هم به فهرست‌شان اضافه کنیم. ریچل طراحِ لباسی می‌شود برای یکی از بهترین برندهای جهان، مونیکا سرآشپزِ یکی از بهترین رستوران‌های نیویورک است و شخصیتِ فیبی گرچه هجویه‌ای است بر هیپی‌هایِ دهه‌های شصت و هفتاد (و نه هیپی‌هایِ زن)، اما هر جا که لازم باشد می‌تواند کار کند. در کدام سریالِ کمدیِ وطنی زنی را سراغ دارید که اهلِ کاری باشد؟ که باهوش باشد؟ که هویتش فراتر از مردان تعریف شود؟ لابد دلیل می‌آورید که صدا و سیمایِ ضرغامی نمی‌گذاشت این شخصیت‌ها روی صفحه‌ی تلوزیون برود، اما چنین استدلالی هم در بهترین حالت، تنها نان-به-نرخ-روز-خوریِ استدلال‌کُننده را نشان می‌دهد.
پی‌نوشت: در تحریریه‌ی روزنامه‌ای، مردی روشن‌اندیش که در حوزه‌یِ صفحه‌یِ آخر فعالیت می‌کند، به همکارِ زنی اعتراض می‌کرد که تو که نمی‌دونی والیبال چیه، برایِ چی می‌ری ورزشگاه بازی ایرانو ببینی؟ خوشبختانه امتیازِ میزبانیِ والیبال از ایران ستانده شد و حالا خیالِ دوست‌مان احتمالاً راحت‌تر است که خطرِ ورودِ زنان به تفریحِ تشویقِ والیبالیست‌ها، از بیخِ گوش‌مان گذشته است.

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

زمانی که آخرین شمشیر کشیده شود


داستان «زمانی که آخرین شمشیر کشیده شود» در لابه‌لای خاطرات و حرف‌های دو مرد در یک اتاق به هم‌ریخته روایت می‌شود. شبیهش را در تشریفات ساده‌ی تورناتوره به خاطر دارم. اما داستان در پیش‌زمینه‌ی آخرین روزهای اقتدار شوگان‌ها در ژاپن و سقوط آخرین شوگان و سامورایی‌های حامی آنها می‌گذرد. در چنان پس‌زمینه‌ای شخصیت نسبتا پیچیده‌ی یوشیمورا کانیچیرو روایت می‌شود. شمشیرزنی فقیر و خوش‌احساسی که می‌خواهد هم شکم خوانواده‌اش را سیر کند و هم به سامورایی بودن پابند بماند. راه و رسمی که هایجیمه سایتو، هم‌رزم قدیمی‌اش، سال‌ها بعد از مرگ کانچیرو موفق به درکش می‌شود.
امتیاز 7.7 از ده دارد در آی‌ام‌دی‌بی. کاملا منصفانه است.

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

آکیرا (1988)


تماشای انیمه‌های ژاپنی در سال‌های گذشته یادم داده که بیدار کردن هیولا، موجود یا ماشینی باستانی که قدرت زیادی دارد، مضمونی است تکرارشونده در انیمیشن‌های کوتاه و بلند ژاپنی. چیزی که در فیلم‌ها و داستان‌های غربی کمتر سراغ دارم. احتمالا علاقه‌ی ژاپنی‌ها به هیولایی که از خواب بیدار می‌شود ریشه در اسطوره‌هاشان داشته باشد. محور داستان انیمیشن صد و بیست دقیقه‌ای آکیرا هم چنین چیزی است. البته با داستانی بی‌چفت و بست‌تر و بی‌مزه‌تر در مقایسه با نمونه‌های دیگر. اما فضای آخرالزمانی/ویران‌‌شهریِ آکیرا چیزی است که آن را در کنار موفق‌ترین فیلم‌های ترسیم‌کننده‌ی چنین فضایی قرار می‌دهد.
اگر خریدار شدید و خواستید ببینیدش، به امتیاز آی‌ام‌دی‌بی آن زیاد اعتماد نکنید.

۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

خواب می‌بینم:
رفته‌ام پیش خانواده‌ای در مشهد. زن و شوهری پیرند، بدون فرزند و خانواده. ف(...) (ف(...) از دوستان نزدیکم است در جهانِ واقعی.) همراه من است. زن و‌ شوهر قرار است چند روزی به ما جا و غذا بدهند و میزبان‌مان باشند. وسایل زیادی دارم. زن و شوهر برخورد گرمی دارند و یکی دو روزی از من و ف(...) پذیرایی می‌کنند. حضور ف(...) نامحسوس‌تر است.
پیرمرد با تلفن در مورد چیزی حرف می‌زند. متوجه غیر عادی بودن لحنش می‌شوم. به کس دیگری می‌گویم پیرمرد دارد در مورد فلان چیز حسودی می‌کند. کم‌کم نگران می‌شوم. لحن پیرمرد عجیب بوده برایم‌. وعده‌ی غذایی بعدی مرد جوانی همراه ماست. لحنی غیر معمول دارد و انگار در مورد چیزی هشدار می‌دهد. داخل پارچ آب، سیب قرمزی هست. سیب قرمزی که انگار با یک حرکت چاقو ورقه‌ای شده تا آب کاملا به داخل آن نفوذ کند، ولی همچنان شکل کاملی دارد. (شبیه به توپی که از یک رشته سیم کلفت درست شده باشد.) چیزی در مورد سیب می‌گویم به معنای اینکه اوضاع خوب است. مرد چاقویش را داخل سیب فرو می‌کند و آن را می‌کشد بیرود.
چند ساعت بعد با ف(...) رفته‌ایم بیرون. من تنها برمی‌گردم خانه. پیرمرد داد و بیداد می‌کند و از خانه بیرونم می‌کند. انگار این رفتار، رفتار طبیعی اوست و برخورد گرم، لایه‌ای بر این رفتار. انگار داشته تلاش می‌کرده آدمِ خوبی باشد، اما سرانجام خویِ بدش به او غلبه کرده و الان دارد رفتارِ طبیعی‌اش را می‌کند. ته دلم امید دارم پیرزن کمکم کند، اما وقتی صورتش را می‌بینم می‌فهمم امیدم بیهوده بوده. می‌خواهم وسایلم را جمع کنم و برگردم. به مرد می‌گویم اجازه بده وسایلم را جمع کنم و بروم‌. می‌گوید برو چند ساعت دیگر بیا. احساس پیروزی می‌کند‌. می‌خواهد تا می‌تواند اذیتم کند. از این کار لذتی بیمارگونه می‌برد. می‌گویم کارت دانشگاه آزادم را می‌دهم. مال خودت باشد. منظورم این است بعد از این دانشگاه نخواهم رفت‌. پیرمرد خوشحال می‌شود. می‌گذارد بروم داخل‌ و وسایلم را جمع می‌کنم.
ته دلم خوشحالم و سعی می‌کنم خوشحالی‌ام را نشان ندهم. آخر من که دانشگاه آزاد درس نمی‌خوانم. تازه گرفتن کارت المثنی هم کاری ندارد.
کل وسایلم دو جای خانه است. قسمت اول را جمع می‌کنم و می‌روم سراغ بخش دوم. زن را می‌بینم که مجموعه‌ای از پوسترها را کنار می‌زند و یکی که به نظر کم‌اهمیت‌تر می‌آید و مربوط به دانشگاه آزاد است خط می‌زند. رضایت در چهره‌اش پیداست.
از پیرزن کیسه می‌خواهم. نمی‌دهد. می‌گوید این چند روز میوه نخریده‌ایم و کیسه نداریم.
بخش دوم وسایلم را جمع می‌کنم. کارت دانشگاه آزاد را می‌گذارم کنار وسایل زمین. چند تا کیسه هست که ته هر کدام کمی میوه هست. کیسه‌ها را دو تا یکی می‌کنم و آنچه لازم دارم برمی‌دارم. ته یکی از کیسه‌هایی که برمی‌دارم می‌گذارم کمی میوه بماند. از در خانه که بیرون می‌آیم خبری از پیرها نیست. آرام آرام راه می‌روم تا توجه کسی جلب نشود.
با ف(...) برمی‌گردیم و من می‌روم طرف خانه‌ی خودمان. جایی است شبیه یکی از بلوارهای ساوه. همان که می‌خورد به خیابان خانه‌ی قدیم‌مان و مسیرم به خانه بود در دوران دبستان.
وسایل زیادی دستم است و عملا دارند از دستم می‌افتند. دخترک سرخوشی نزدیکم می‌شود‌. یکی از کیسه‌های سبک را از نوک انگشتانم می‌گیرد و می‌گوید بذار برات بیارم. کیسه‌ای که می‌گیرد وزن زیادی ندارد. روم نمی‌شود کیسه‌ی دیگری بدهم به او. اما از هم‌قدم شدن با او خوشحالم. همین‌طور از کم شدن وزن همان کیسه‌ی سبکی که او از دستم گرفته.
به ناخن‌های بلند و نوک‌تیزش نگاه می‌کند. لاک سفیدرنگ دارند. می‌گوید باید سبزشان کند‌‌. کاپشنی سفیدرنگ پوشیده هماهنگ با ناخن‌ها. می‌گویم باید لباس هم بخری برای خودت که به رنگ لاکت بخوره‌. تایید می‌کند. موهایش هم رنگ شده. به همان ترتیب سفید. می‌گویم باید موهاتو هم سبز کنی. صدایی در می‌آورد که یعنی حالش به هم می‌خورد از این رنگ برای مو.
از سفرم می‌پرسد. به شوخی و جدی ماجرا را تعریف می‌کنم. می‌دانم باورپذیر نیست و نگران این نیستم دختر باور کند و نگران شود یا بترسد. همین طور که حرف مب‌زنیم از پله‌هایی می‌رسیم و از آن پایین می‌رویم. پله‌ها به یک جور کارگاه زیرزمینی راه دارند و آن پایین‌شان می‌رسد به خیابانی دیگر. دختر دم گوشم پچ پچ می‌کند که کارگرهای اینجا فضولند و نباید حرف‌های ما را بشنوند‌. چند پله‌ی دیگر هم پایین می‌رویم. می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. سرم را می‌برم نزدیکش تا لبش را ببوسم. صدم ثانیه‌ای مکث می‌کند و عقب می‌کشد، ولی زود لب‌هایم را می‌گیرد. می‌گویم چرا می‌ترسی و دوباره لب‌هایش را می‌بوسم.
پله‌ها به خیابان دیگری می‌رسند. خیابانی شبیه به خیابان ولیعصر. از کوله‌بارم می‌پرسد. می‌گوید می‌داند بادبادک دارم و می‌خواهد مدلش را بداند. چیزی می‌پرانم. مدل دقیقش را می‌خواهد. چیز دیگری می‌پرانم و می‌گویم دو سالی است که دارمش.  شروع می‌کنم باز کردن بادبادک. شخص سومی کمکم می‌کند. بادبادک بزرگ‌تر از معمول است و انگار از دوختن دو بادبادک به یکدیگر ساخته شده. سومی می‌گوید مصنوعی است، اما مصنوعیِ خوبی است. دخترک که با تحسین بادبادک را برانداز می‌کند، زیر لب زمزمه می‌کند بیا بیا بند بادبادک دلمو ببند.
بیدار می‌شوم.

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه



با برخاستنِ هر موجِ رسانه‌ای -از قتل عام مردم کشور همسایه گرفته تا ماجراهای مربوط به وسایل روشنایی- بسیاری خود را موظف به نظردهی و موضع‌گیری می‌بینند. داستان بیشتر شبیه به حکایت آن فرهیخته‌ای است که دید کسانی در صفی ایستاده‌اند و رفت ایستاد توی صف، که مبادا عقب بماند از چیزی.
راستش بسیاری از این موضع‌گیری‌ها و رگِ گردن بیرون دادن‌ها و دندان به دندان ساییدن‌ها و اَخ و تُف کردنِ مردمان، تاثیر مشخصی ندارد. جز این‌که کسانی خیال کنند کارشان را کرده‌اند و وظیفه‌ی اجتماعی‌شان را انجام داده‌اند و دمار از روزگار دشمنان درآورده‌اند. این بار حکایت آن دانش‌آموزِ اعتماد-به-سقف-داری است که از با خیالِ گرفتنِ بیست از جلسه‌ی امتحان بیرون می‌آید و بعد از اعلام نتایج معلوم می‌شود سال بعد باید در همان پایه بنشیند.
البته در مثال هم جای مناقشه است. متاسفانه یا خوشبختانه کسی نتیجه‌ی دعواهای فیسبوکی را اعلام نمی‌کند و اعتماد-به-سقف-دارها تا ابد چرندیات‌شان را خواهند بافت.

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

پور کیدز آو تهران

بچه‌پول‌دارهایِ تهران در اینستاگرام، بیش از آنکه مایه‌یِ ناراحتی باشند، می‌توانند مایه‌ای برای اندیشیدن به زوالِ اجتماعی، فرهنگی و دستِ آخر هنریِ یکی دو دهه‌ی اخیر به شمار روند. تصویر «بچه‌پول‌دار» بودن چیزی نیست جز کنار ماشینی آنچنانی (معمولا هم ماشین‌های از دهن اُفتاده‌ی اروپایی با گذر موقت و غیر موقت) عکس انداختن، یا همراه با داف‌های هفت قلم آرایش به مهمانی رفتن. تصویر ترحم‌آوری نیست؟ چه چیزی تُهی‌تر از این؟
بچه‌پول‌دار‌های ما حتی ایده‌ای برای پول خرج کردن ندارند. مقصد مسافرت از دوبی به آنتالیا و استانبول تغییر کرده و ماشین‌های تویِ گاراژ از جی‌ال‌ایکس اصلیلِ کُره‌ای به پُرش دست دومِ اروپایی. تفریحات از «بالا و پایین کردنِ جردن» به «دور دور» در شهرک غرب بدل شده و سرگرمیِ تماشا، از نشستن پای فیلم‌های ماهواره به درجه‌ی نشستن روی صندلی‌های تماشاخانه‌ی ایرانشهر و بوس فرستادن به «هنرمندان» تلویزیونی رسیده.
با پول می‌شود ماشین‌هایی خرید حتی بهتر از ماشین‌های بر و بچِ اینستاگرام ریچ کیدز آو تهران، چنان که سرمایه‌دارن نفتیِ حاشیه‌ی خلیج سال‌هاست می‌خرند. اما چیزهایی هست که با پول نمی‌شود خرید. شاید سال‌ها بعد نسلِ تازه‌پول‌دار‌شده‌یِ ایران بفهمد برایِ داشتنِ برخی چیزها باید نشست و آموخت و آموخت و آموخت.

۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

مدرسه پناهِ ما بود

خُب راستش امثالِ من پناه می‌بردند به مدرسه. از دستِ چه؟ خودتان خوب می‌دانید. قصّه‌خوانیِ مادربزرگ در شب‌هایِ تابستان و هندوانه‌هایِ خنکِ وسطِ حوضِ حیاط، کلاه‌هایی است که دسته‌جمعی سرِ خودمان می‌گذاریم تا مرهمی باشد بر زخم‌های تاریخی، بی‌فرهنگیِ همگانی و البته گُشادیِ نظام‌مند و جمعی‌مان. 
مدرسه سیستمی نبود که به خودیِ خود از دلِ بُته‌ای بیرون اومده باشه. مدرسه، درست مثلِ مجلس، عصاره‌یِ فضایلِ ملتی بود که سالیانِ سال گرسنگی و قحطی را تحمل کرده بود و نتوانسته بود ساز و کار دنیایِ جدید را به موقع بفهمد و مدرن‌سازیِ صنعتیِ حکومتی هم طبعاً کاری از پیش نبرد. پولِ نفت موهبتی از خدایانِ دنیایِ جدید بود که خرجِ شکمِ قحطی‌زدگانِ خاورمیانه شد و حاصلش نه رسیدن به فرهنگِ مدرن و در مرکز قرار گرفتنِ انسان، که خیلی ساده تولید مثل بود. ما فرزندانِ چهارم و پنجم کسانی هستیم زاده‌ی پولِ نفت، کسی برایِ بودنِ ما نقشه‌ای نداشت. ما به مدرسه پناه می‌بردیم و برامان مهم نبود قرار نیست در ساعت‌های متمادیِ کلاس‌های زبان و هندسه و عربی، نه انگلیسی یاد بگیریم، نه هندسه و نه عربی.
ما شاد بودیم از این‌که جایی هستیم که زورگویی کمتر است. انتخاب بینِ بد و بدتر؟ از دیرباز دچارش بوده‌ایم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه


درِ وایبرو می‌شه بست، در دهن مردم رو نه.

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

هرگز سوسک نخواهی شد

یادم بیندازید روزی که سرم خوش بود و دلم شادان، چیزی بنویسم درباره‌ی مسخِ کافکا. که وحشت، تصورِ تبدیل شدن‌مان به موجودی در ردیفِ سوسک نیست. که امر وحشتناک این است که هیچ کدام‌مان، هیچ صبحی، به سوسک تبدیل نخواهیم شد و مجبوریم هر روز لباس‌مان را بپوشیم، کیف‌مان را به دست بگیریم و کارمندوار خانه را ترک کنیم به مقصدِ شرکت/اداره/کار/تحریریه.

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

چطور ایران خشک شد


روزی چند نوبت آقای شهردار و تیمِ تبلیغاتی‌اش را مسخره می‌کنیم که ریده‌اند به شهر با این ایده‌هایِ ریدمانِ چند ده مترِ مربعی‌شان. تبلیغاتِ صرفه‌جویی در آب هم لابد در همین دسته‌اند.
به گمانِ من، بنرهای تبلیغاتیِ «آی مردم، کمتر مصرف کنید» به خوبی از عُهده‌یِ وظیفه‌شان برآمده‌اند. از آنجا که رسانه احتمالاً همان پیام است، هدفِ این بنرها و پوسترها هم به هیچ عنوان «کاهش مصرفِ آب» نیست. بلکه هدفِ اصلیِ این‌ها این است که بگویند مقصّرِ اصلی مردمانِ فلک‌زده‌ای هستند که کرور کرور داخلِ واگن‌هایِ مترو رویِ هم تلنبارند و دست‌فروش‌ها در بالایِ سرشان جولان می‌دهند که تُرشک بخرید، تا دو هزار و شانزده تاریخ دارد. همه‌یِ آب را این‌ها خورده‌اند یا صرفِ حمّام‌شان کرده‌اند.
تصاویر گذشته به زحمت در ذهنِ غیرِ تصویریِ من می‌ماند. اما تصویر معلّم جغرافیِ دبیرستان‌مان، آن روزی که می‌گفت سالیانه چند میلیون (عددش یادم نیست) متر مکعب از سفره‌های آب زیر زمینی مملکت کم می‌شود، خوب یادم مانده. آن زمان در طرف‌های ما خیالی نبود. چاه بود و موتورِ آب و مجوّزِ با رشوه و بی‌رشوه برای زدنِ چاهِ عمیق و گازوئیل و برقِ ارزان برایِ راه‌انداختن توربین‌هایی که نُه ماه از سال از سینه‌ی زمین آب بیرون می‌کشیدند. چاه‌های قاچاقی و کارِ شبانه و سیبیل‌هایِ چربِ مامورِ نظارت را هم اضافه کنید.
انارِ نابِ آبدار (میوه‌ای غیر استراتژیک) هم قیمتی نداشت. ترکیده‌هایش شاید راهی بازار نمی‌شد حتی و سالم‌ها و دُرشت‌ها به قیمتی ناچیز فروش می‌رفت. بعدها کارخانه‌هایِ تولید آبِ انار، مثلِ شرکت‌هایِ موزِ صد سال تنهاییِ آقای مارکز، چند سالی خیمه زدند، پول و ترافیک آوردند و انارهایِ ریز و ترکیده و کمی گندیده را بُردند.
و آبِ زیرِ زمین پایین‌تر و پایین‌تر می‌نشست و دستگاه‌هایِ چاه‌کنی چاه‌های آب را عمیق‌تر و عمیق‌تر می‌کردند. هفتاد، هشتاد، صد، صد و بیست و صد و پنجاه متر زیرِ زمین به دنبالِ آب.
چند سالی‌ست سینه‌یِ زمین دستِ نیازمندِ آدم‌ها را پس می‌زند. چاه‌ها یکی یکی خشک می‌شوند و موتورهایِ آب خاموش. زمین‌ها و باغ‌ها تکّه‌تکّه رها می‌شوند و انار دیگر ناب نیست. عده‌ای که بخت و پولش را دارند، لوله و استخر و برق و موتور و تانکرِ آب سرِ هم کرده‌اند تا به هر قیمتی قطره‌هایی آب ببرند پایِ درخت‌هاشان. تا شاید درخت‌ها و همراهش، زندگیِ خود را نجات دهند.
در تمامِ این سال‌ها کسی به آب فکر نکرد. چند فقره دانشگاه زدند و مدرکِ مهندسیِ کشاورزی را دادند دستِ چند ده هزار از جوانک‌هایی که معمولاً از جایی دیگر آمده بودند و له له می‌زدند برایِ چشیدنِ ذرّه‌ای از لذّتِ بودن با جنسِ مخالف. پایان‌نامه‌ها و مقاله‌ها و تولیدِ علم و دانش هم که اُفتد و دانی. (امروز کنارِِ سر درِ دانشگاهِ فخیمه‌ی امیرکبیر دیدم تابلو هوا کرده‌اند که «پروژه، تحقیق، پایان نامه‌». وطن امروز و جبهه‌ی پایداری اشتباهی یقه‌یِ وزیر بدبخت را گرفته بودند، اُفت تولیدِ علم در مملکت کارِ همین پایان‌نامه‌چاق‌کُن‌هاست بی‌شک.)
این‌ها جسته و گریخته‌هایی هستند که در محدوده‌ای کوچک دیده‌ام. بعید است نشود این تابلوی کوچک را به اندازه‌ی تمامِ ایران گُستراند.
فردا موقعِ دوش تلاش کنید چند لیتری کمتر آب مصرف کنید، اما بدانید ظاهراً سال‌هاست که در جایِ دیگر میلیون میلیون لیتر آب هدر می‌رود، بی‌آنکه مردانی از قبیلِ مخالفانِ ساپورت و مذاکره بدانند می‌شود جلویش را گرفت. امروز مردانِ دیگری از همان قماش به مترونشینانِ جامعه می‌گویند «کم‌تر مصرف کنید». مهم نیست طرح‌هاشان خام‌دستانه و شعارهاشان کودکانه است. مهم این است که همین طرح‌های کودکانه مساله‌ی اصلی را به خوبی می‌پوشاند.


پی‌نوشت: ویدئوی زیر را هم درباره‌ی آب مجازی ببینید.


۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

چطور یک مترجم می‌تواند به راحتی متنِ اصلی را کلّه‌پا کند


فوکو و پیروان‌اش با وفاداری به این منطق عملاً به کلی دست از مفهوم ایدئولوژی کشیدند و به جای آن مفهوم ناپایدارتر «گفتمان» را نشاندند. اما این ممکن است به معنای چشم پوشیدن بسیار سریع از تمایزی سودمند باشد. نیروی اصطلاح ایدئولوژی در این ظرفیتش نهفته است که میان آن مبارزات قدرت که تا حدودی نسبت به صورت کلیِ زندگی اجتماعی نقش مرکزی دارند، و مبارزاتی که نقش مرکزی ندارند تمایز قائل می‌شود. دعوای سر صبحانه زن و شوهر بر سر این‌که دقیقاً چه کسی مقصر است که نان برشته به صورت آن چیز مضحک سیاه‌رنگ درآمده است لزومی ندارد که ایدئولوژیک باشد. باز چنین است هنگامی که، برای نمونه، کار به درگیر شدن در مسائل قدرت جنسی، باور به نقش‌های جنسیتی و مانند آن می‌کشد. گفتن این‌که این قسم جدلْ ایدئولوژیکی است تفاوتی پدید می‌آورد، و چیزی آموزنده به ما می‌گوید، همان‌گونه که مفاهیم «گسترش‌خواهانه»تر این واژه چنین نمی‌کند…‏

متنِ بالا از صفحه‌ی ۲۹ کتابِ «درآمدی بر ایدئولوژی»، نوشته‌یِ تری ایگلتون با ترجمه‌یِ اکبر معصوم‌بیگی، با رعایتِ دقیقِ همه‌یِ علایمِ سجاوندی و زیر و زبرگذاری‌ها، نقل شده است. بحث ایگلتون این است: اگر بخواهیم مفهومِ «ایدئولوژی» را چیزی مرتبط با قدرت بدانیم، روایتِ فوکو از قدرت، این واژه را از معنا تهی می‌کند. از نظرِ فوکو، قدرت همه جا حاضر است و در کوچک‌ترین روابطِ اجتماعیِ انسان‌ها –مثلاً بگومگوهایِ زن و شوهری- نیز خودنمایی می‌کند. ایگلتون معتقد است اگر مفهومِ ایدئولوژی با چنین معنایِ گسترده‌ای از قدرت گره بخورد، معنای خودش را از دست می‌دهد. از نظر ایگلتون قدرتِ اصطلاح ایدئولوژی این است که می‌تواند بینِ مسائلِ حادترِ مربوط به قدرت و مسائلِ پیش‌ِ پا افتاده‌تر، تمایز بگذارد. ایگلتون طبقِ معمول می‌خواهد با مثالی ساده، منظورش را توضیح دهد: مقایسه‌یِ «بگومگوهای یک زوج سرِ میزِ صبحانه» و «بحث بر سر مسائل جنسیتی و نقش‌هایِ مربوط به آن». یک بارِ دیگر این بخشِ متن بالا را مرور کنیم:
دعوای سر صبحانه زن و شوهر بر سر این‌که دقیقاً چه کسی مقصر است که نان برشته به صورت آن چیز مضحک سیاه‌رنگ درآمده است لزومی ندارد که ایدئولوژیک باشد. باز چنین است هنگامی که، برای نمونه، کار به درگیر شدن در مسائل قدرت جنسی، باور به نقش‌های جنسیتی و مانند آن می‌کشد…‏
از این دو جمله چنین برمی‌آید که نه بگومگویِ زن و شوهرِ داستانِ ما اهمیتی ایدئولوژیک دارد و نه درگیر شدن در مسائلِ قدرتِ جنسی و باور به نقش‌هایِ جنسیتی! اصلِ مطلب را مرور کنیم:
Faithful to this logic, Foucault and his followers effectively abandon the concept of ideology altogether. Replacing it with the more capacious ‘discourse’. But this may be to relinquish too quickly a useful distinction. The force of the term ideology lies in its capacity to discriminate between those power struggles which are somehow central to a whole form of social life, and those which are not. A breakfast-time quarrel between husband and wife over who exactly allowed the toast to turn that grotesque shade of black need not he ideological; it becomes so when, for example, it begins to engage questions of sexual power, beliefs about gender roles and so on. To say that this sort of contention is ideological makes a difference, tells us something informative, as the more ‘expansionistic’ senses of the word do not…
این اصلِ چیزی است که ایگلتون نوشته. تاکید رویِ it becomes so از من است. مترجم، به جایِ it becomes so when، عبارتِ «باز چنین است هنگامی که» را گذاشته است و دو جمله‌ی پَس و پیشِ it becomes so را با نسبتِ شباهت، به هم پیوند زده و این برداشت را به وجود آورده که نه دعوایِ زن و شوهری ایدئولوژیک است، نه بگومگوها بر سر نقش‌هایِ جنسیتی. در صورتی که منظورِ ایگلتون، و البته منطقِ متن، درست برخلافِ این است: بگومگوی زن و شوهر بر سرِ افتضاح به بار آمده بر سرِ میزِ صبحانه، ایدئولوژیک نیست، امّا وقتی بحث بر سر نقش‌هایِ جنسیتی [به طورِ ضمنی همین زن و شوهر] باشد، ایت بیکامز سو!
این تنها یک از نمونه از متن‌هایِ ترجمه‌شده‌ای است که با آن‌ها سر و کلّه زده‌ام. ترجمه‌یِ «درآمدی بر ایدئولوژی» پر است از این‌گونه اشتباهاتِ مفهومی و سر و ته شدن‌هایِ اصلِ مطلب و البته به گم شدنِ سررشته‌یِ منطقیِ بحث. بد نیست چهار پنج نفر آدمِ عاقلِ با سواد، دورِ هم جمع شوند و متن‌های نظریِ ترجمه‌شده به فارسی را با اصلِ آن‌ها مطابقت بدهند و آن ترجمه‌هایی را که یِلخی‌تر از بقیه‌اند، وجین کنند. بدونِ شک، بخشی از «عطشِ ترجمه» از همان «عطشِ دانستن» آب می‌خورد، امّا تا روشی قاعده‌مند برایِ خواندن و نوشتن پدید نیاید، نه تنها این بارِ کج به جایی نمی‌رسد، بلکه مایه‌یِ خنده‌یِ خلایق خواهد شد. [اگر تا کنون نشده باشد!]‏

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

آنانی که از «به جهنم» گفتن روحانی حیا کرده‌اند و لب می‌گزند و نظر می‌دهند شان رییس‌جمهور مملکت بالاتر از این‌هاست، از همان قسم کسانی‌اند که توهم دارند لیگی حرفه‌ای داریم.
دادکان چند روز پیش گفت بهترین بازیکن لیگ چند میلیون می‌ارزد، نه چند میلیارد. به گمانم نرخ دادکان هم جای چانه زدن دارد.
سیرک سیاسی مملکت هم چیز چندان متفاوتی نیست. وقتی پارلمان وقتش را به پرچم کردن ساپورت و ستاره‌دار کردن این و آن و جست‌جو در زیر لحاف اعتدال می‌گذراند، رییس‌دولت چرا نگوید به جهنم؟ یادمان نرود که پخش زنده‌ی جلسات پارلمان‌مان نیاز به نشان +۱۸ دارد که یک وقت اصطلاحاتی مانند دست‌مال‌کشی و معانقه و معاشقه و مفاعله، چشم و گوش کودکان و نوجوانان را باز نکند.
باید یاد بگیریم نه فوتبال‌مان را اروپایی ببینیم و نه سیاست‌مدارمان را آمریکایی. تمرین واقعی دیدن، اولین گامِ روبه‌رو شدن است با واقعیت.

جدای از غیر قانونی بودنِ بورسیه‌ی این حدودِ سه هزار و هفتصد نفر، سطحِ سوادِ آن‌ها خطوط کلیِ تراژدیِ کاملی را روشن می‌کند. گذشته از این‌که تقریباً همه‌ی دانشجویانِ پُرتلاش و مُستعد، بخشِ مهمی از پشتکارشان را صرف مهاجرت می‌کنند تا در دنیایِ نو به دنبالِ آزادی‌هایی درجه دوم و سوم باشند، بورسیه‌های دولتیِ رشته‌هایِ اغلب فرهنگی و اجتماعی به کسانی می‌رسد که کم‌ترین پشتکار و استعدادی ندارند.
نگاهی به خبرهایِ این روزها در موردِ معدل و شرایطِ پذیرش این متقلبان در دوره‌های ارشد و دکتری نشان می‌دهد این‌ها یحتمل درباره‌یِ جدول ضرب هم نظرِ خاصی ندارند، چه برسد به دانستن منطق و گزاره‌های سطح پایین و متوسط این علم که برای مملکت‌داری ضروری است. راستش اگر هم داستانِ #استیضاح به نفعِ دولت پیش برود و نیز این‌ها محکوم شوند و بورسیه‌های تقلبی از آنان باز ستانده شود، باز هم مملکت در دستانِ همین‌ها خواهد بود.
تراژدی همین‌جاست. این‌جا که سرنوشتِ مملکت به گونه‌ای نظام‌وار، میانِ کسانی دست به دست می‌شود که نه سوادِ مملکت‌داری دارند، نه ضریبِ هوشی و پشتکارِ آموختنِ امور را.

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

یه بار قرار شد یه طنزی بنویسم برای اون ته مَه‌های یه روزنامه‌ای. دست بر قضا چنان جدی از آب در اومد که مسوول ته مَه‌های روزنامه‌هه بعد خوندنش پا شد خبردار ایستاد.

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

رسانه به عنوان ابزار تسویه حساب

در شوریده‌بازارِ رسانه‌های ایران، خودزنی‌های رسانه‌های رسمی هم حکایتی دارد. ایران و پایتختش هنوز از شوک سقوطِ صبح‌گاهیِ «ایران 140» بیرون نیامده، ایسنا مطلبِ طنزی روی صفحه‌ی اولش گذاشته با این عنوان «هیچ هواپیمایی در ایران سقوط نکرده است» و به خیالش به رسانه‌هایی تاخته که اخبار را وارونه می‌کنند. فارغ از سنجیدنِ این هدف، شوخی کردن با فاجعه‌ای که می‌توانسته و می‌تواند سرِ هر کسی بیاید، مساله‌ای که فکرِ آدم‌ها را به قدری مشغول کرده که ناله‌های شخصی را فعلاً گوشه‌ای گذاشته‌اند، حماقتِ نبوغ‌مانندی می‌خواهد.

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه


جماعتی چنان دارند نظر می‌دهند و تحلیل‌ها و راه‌کارها و بیانیه‌های نیم‌پز به در و دیوارِ فیسبوک می‌چسبانند و عده‌ای چنان مُحکم لایک می‌زنند و هوار می‌کشند که آدم می‌ماند نکند نظر دادن و موضع‌گرفتن درباره‌یِ هر چیزِ دانسته و نادانسته آبِ حیاتی است که شخص اسکندر در لشکرکشی‌هایش به شرقِ دور به آن دست نیافت.
آنش به کنار، کاش دست‌کم گوشه‌یِ چشمان‌شان را به نان و ماست خورندگانِ جهان باریک نکنند و هی تهدید نکنند که به خاطرِ همین دور ایستادن از میدانِ نظر، عنقریب صاعقه‌ی کاپیتالیسم، مارکسیسم و لیبرالیسم در ماتحتِ ما فرو خواهد رفت.

۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

فردای روزی که نوبت به روحانی رسید، کسانی در روزنامه‌های صبح یقه می‌دراندند که فیسبوک چه شد؟ تیتر یک می‌زدند که شبکه‌ی اجتماعی آزاد باید گردد، که به زعم من، نشانه‌ای بود از نفهمیدن صدر و ذیل ماجرا.
یک سالی از نشستن روحانی پشت رُل می‌گذرد و کم نیستند از اعضای دولت که فیسبوک و توییترشان منبع خبر رسمی باشد. چند روز پیش از فیسبوک‌بازترین‌شان، یعنی آقای ظریف، پرسیده بودند چرا اینترنت در ایران فیلتر دارد، اما اعضای دولت آن طرف فیلتر هم فعالیت می‌کنند؟ گفته بود مردم ما از پورنوگرافی کودکان بیزار است، لذا گردن مسگران اینترنتی را می‌زنیم. گمانم خود صنعت پورن هم نظر مثبتی به پورنوگرافی کودکان نداشته باشد‌ و توضیح بیشتر در این مورد عین بی‌نمکی‌ست.
امروز در مراحل خرید فیلترشکن به دروازه‌ی پرداخت اینترنتی بانک ملت منتقل شدم و پول پرداخت کردم و در جا فیلترشکنی اعلا تحویل گرفتم، برای سه ماه. بلی، سرویس فروش فیلترشکن به زودی در رسواخانه‌ی ملی هم تبلیغ خواهد کرد.
پرسش صد امتیازی این بود: آقای ظریف، شما از کدام فیلترشکن استفاده می‌کنید و آن را از کجا تهیه کرده‌اید؟
Li

امروز آژانس گزارش داد ایران کارِ رفع و رجوعِ اورانیومِ بیست درصد را به پایان رسانده و همزمان بچه‌ی خوبی هم بوده. برخوردارانِ جهان هم برایِ تشویق این بچه‌ی شرور قسطِ هشتمِ آن 4.2 میلیارد دلار از پول‌هایِ فریز شده‌اش را آزاد کردند که برود برایِ خودش چیز میز بخرد. در ضیافتِ تولیدِ انبوهِ اخبار و نظرات و تحلیل‌هایِ تکراری در خبرگزاری‌های وطنی پیرامونِ ماجراجویی‌هایِ هسته‌ایِ گروهی از اقلیتِ دانشجویانِ اسطرلاب به دستِ علم و صنعت و تلاشِ ظریف و دوستان برایِ جمع و جور کردنِ اوضاع، بارها و بارها گفته می‌شود فعالیتِ هسته‌ای مملکت‌مان همواره صلح‌آمیز بوده. کسی هم زحمت پرسیدنِ ماجرایِ اورانیوم بیست‌درصدی را به خودش نمی‌دهد و نمی‌‌پرسد چرا وقتی معلوم شد این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست، این قدر سریع بی‌خیالِ تولید و نگهداریِ آن شدند.
جلیلی، لابد بدونِ هیچ دلیلی، می‌گفت تا فرو ریختنِ خیمه‌ی دشمن تنها ده ضربه‌ی شمشیر باقی‌ست و کسانی در سایت‌ها و روزنامه‌هایی که به خرجِ پایداری‌چی‌ها (بخوانید به خرجِ ملت ایران) می‌چرخند، هنوز نِق می‌زنند اکنون که بیست درصدی را دادیم رفت، دیگر چه داریم که در برابرش امتیاز بگیریم؟!‍ گمان می‌کنم این جماعت بینِ خودشان شوخی شوخی بمبِ اتمی را هم جزوِ حقوقِ مسلم می‌پندارند و نظر می‌دهند بچه حق دارد با هر چیزی که دلش بخواهد بازی کند.
گاه‌گاهی باید خوشحال بود از اینکه آریایی‌های ساکن اینجا تنبلی و تن‌پروری و در کردنِ قمپز را به کار و تلاش و پیشرفت ترجیح می‌دهند.

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

سرعت انتشار اخبار باعث شده عده‌ای گمون کنن اوضاع جهان خیلی بدتر از صد سال پیش شده. برای ابراز ناراحتی مختارن آدما، اما بافتن اراجیف و نوشتن و پراکنده کردن تحلیلا و یادداشتای دوزاری نشون از هول شدنِ یه عده داره. بهتره خونسردی خودشون رو حفظ و از تحلیل شرایط دست بردارن.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه


کسانی در گوشه و کنار فیسبوک، عینِ حالی که از فقدانِ آزادیِ قلم و بیان و از این دست نالانند، چنین جمله‌هایی را تولید و هوا می‌کنند: «اگر هنوز شوق و ذوق دکورسازی با «عکس بوسه فلسطینی- اسرائیلی» داشتید، بدانید که چیزی جز یک «احمق» نیستید؛ اگر مامور بی جیره و مواجب موساد نباشید». 
خرج کردنِ اصطلاحاتی چون «احمق» و «مامور بی‌جیره و مواجب موساد» به شیوه‌یِ پاشیدنِ نقل و نبات در جشن‌ها و عروسی‌ها، از فاحشه خواندنِ کسانی که چون ما نمی‌اندیشند زیانِ بیشتری دارد. آنی که علینژاد را به خاطرِ اعتقادش به پوششِ اختیاری فاحشه می‌خواند، اندیشه و اعتقادش را پنهان نمی‌کند و تنها شیوه‌یِ مخالفتش زیادی خشونت‌بار است. اما اینی که دیگرانی را به جرمِ بازنشرِ عکسی «مامورِ موساد» می‌خواند، گسل‌هایِ تازه‌ای برایِ نفرت‌ورزی ایجاد می‌کند و سخت نیست تصور زمانی که پامنبری‌ها و لایک‌زن‌های چنین موجوداتی از مرز میلیون بگذرد.

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

مستشارهای میلیاردی

بعد از آن که دروازه‌ی ایران نود دقیقه جلوی آرژانتین بسته ماند، در گوشه‌ای از اینترنت نوشتند مربی خارجی برای والیبال آوردیم آن شد، مربیِ خارجی برای فوتبال آوردیم این شد. نمی‌شود مدیر و پرزیدنتِ خارجی هم بیاوریم بلکه مملکت فلان شود؟
حدود صد سال پیش حضرت والاهایی در ایران، مستشار خارجی وارد می‌کردند برای سامان دادن به امور. مستشار از نظم و انضباط و پرهیز از لفت و لیس شخصی دم می‌زد و سپردنِ کار به کاردان. دست آخر هم از اوضاعِ بچاپ بچاپِ الدوله‌ها و الملک‌ها سرگیجه می‌گرفت و راهی همانجایی می‌شد که از آن آمده بود.
کارلوس کی‌روش، مستشارِ خارج و گران‌قیمتِ فوتبالِ ملّیِ ما، در برنامه‌یِ حاشیه‌پردازِ فردوسی‌پور چیزی نگفت جز نظم داشتن، به موقع تمرین کردن و لباس و زمینِ مناسب تهیه کردن و البته سپردنِ کار به کاربلد. دردناک این‌که برایِ شنیدنِ این‌ها میلیارد میلیارد پول می‌دهیم و دستِ آخر حاضر هم نیستیم به حرفِ آن فلک‌زده گوش بدهیم.
دعوت از مستشارانِ خارجی برایِ سامان دادن به امور مالی از مُد افتاده، ولی به نظر نمی‌رسد برخوردِ جماعتِ برخوردار با پول تفاوتی کرده باشد. سرنوشتِ نامعلوم هزار هزار میلیاردها که گاهی گوشه‌اش از جیبِ امثالِ زنجانی بیرون می‌زند، نشان می‌دهد لفت و لیس‌های الدوله‌ها و الملک‌ها بیشتر به آفتابه‌دزدی می‌مانسته.

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

کپی‌کاری‌های تهوع‌آور

با بیرون زدنِ کُپی‌کاریِ سریال رمضانی «هفت‌سنگ» از روی دستِ «مدرن فَمیلی»، کسانی دادِ مجازی سر داده‌اند که ای وای این از آن کُپی شد. انگار کُپی‌کاری از بیخ و در جهان چیزِ تازه‌ای است یا کُپی‌کاریِ صدا و سیمایِ ملّی از روی دستِ فرهنگِ جهان‌خوارِ بزرگ پدیده‌ای است نوظهور. انگار نه انگار که پیش از این برکینگ‌بد و فرندز و لاست و غیره و ذالک را هم دوستان جویده‌اند و تاپاله‌اش را از سیمایِ وزین‌مان تقدیم بینندگانِ عزیز کرده‌اند.
زمانی که بشر شروع به نوشتن کرد از پیش‌ترش خبرِ چندانی نداریم- با دست و د‌ل‌بازی از روی دستِ انسان‌ها و تمدن‌ها و فرهنگ‌های دیگر رونویسی کرد و کتاب رویِ کتاب، لوحه روی لوحه و کتیبه روی کتیبه انبار کرد. چیزهایی چنان تکرار و رونویسی شد و نشانه‌هایِ وجود آن این‌جا و آن‌جا، دهان به دهان و کتاب به کتاب، چرخید که شد واقعیت و کسانی برای پیدا کردن آب حیات و درخت زندگی لشکر کشیدند و خون ریختند. کپی‌کارهای رندِ اورجینال اما هاله‌ای از تقدس پیرامونِ کُپی‌کاری‌های خود می‌کشیدند و در ماشینِ کپی‌کاری، اسطوره را به دین و مذهب تبدیل می‌کردند.
در دنیایِ امروز هم کپی‌کاری مثلِ هر چیزِ دیگری، سرعتی سرسام‌آور پیدا کرده و همچنان بعضی وقت‌ها نمی‌شود اصل را از کپی تشخیص داد و تازه بسیاری از کپی‌ها از اصل‌شان بهترند. سری بزنید به این سایت و ویدئوهایش را ببینید: everythingisaremix.info. خود فرندز هم کپی‌کاری بود از روی سیت‌کام‌های پیشین. بعد از فرندز هم عده‌ای همان فرمان را گرفتند و رفتند. فقط در دنیای امروز رندانِ دیگری ظهور کرده‌اند که هاله‌ای به اسمِ کپی‌رایت دور و ور آثارِ ملّت کشیده‌اند که اگر می‌برید، اگر کپی می‌کنید، دست‌کم آزاده باشید و بگویید.
در کپی‌کاری در سیمای وطنی دو مشکل عمده می‌بینم: اول اینکه کپی از اصل بسیار بسیار بدتر و خام‌دستانه‌تر است. دومی این است که اصلِ جنس لایه‌ای دارد که کپی‌کار وطنی معمولا متوجهِ آن نیست. فرندز نقشه‌ای دقیق از مفهوم رفاقت و عشق و رابطه‌ی آمریکایی است. فرندز به جز کمدی بودنش، سریالی‌ست آموزشی برایِ فهمیدنِ اخلاقِ رابطه با جنس موافق و مخالف، از زاویه‌ی دیدِ انسانِ سفیدپوستِ متوسطِ نیویورک‌نشین. کدام کمدی تلویزیونیِ ما نظامی اخلاقی را آموزش می‌دهد؟ کمدی و طنزِ ما اساساً پشتِ سنگرِ احمقانه‌ی «هر چیزی نقدپذیر است» و «داریم نقد می‌کنیم خب» پنهان شده و حواسش نیست طنز هم بد نیست نظامی اخلاقی داشته باشد. این یکی تهوع‌آور است.

دیگر اینکه محصولاتی این چنین کُپی شده، نمونه‌ی دیگری است از پدری‌ای که دولت‌مان در حق ملت‌مان می‌کند. پدر می‌گوید آن جنسِ اصل بد است و برایِ جهاز هاضمه بیماری‌زا. ای فرزند! بشقاب‌ت را به زور از روی سقف‌ت برمی‌دارم و خودم چیزی زیر سقف‌ت می‌فرستم پاک، مغذی و مقوی. تبدیل شدن زوجِ همجنس‌گرای مدرن فمیلی به زوج معمولیِ هفت‌سنگ، تنها پرده‌ی کوتاهی از این نمایش پدر و فرزندیِ جاری بینِ دولت و ملّت است.

۱۳۹۳ خرداد ۲۹, پنجشنبه

اسپانسر مضحکه

با حسابی سرانگشتی در مضحکه‌ی «همون هنرمندان اسپانسری که رفته‌ن برزیل» معلوم می‌شود سفر به برزیل و اقامت در آن کشور برای چند روز و دیدن چند تا بازی از نزدیک و قر و قمبیلی به کمر انداختن، دویست میلیون تومان هزینه دارد. می‌شود حدود شصت هزار دلار. می‌شود خیال کرد سر و ته ماجرا با 30 هزار دلار هم هم‌آمدنی است. یعنی بسیاری از ما که حسودی می‌کنیم به هنرمندان عزیز که با اسپانسر رفته‌اند تا چند روزی شلوارکی به پا کنند و شکمی از عزا در بیاورند و عکس‌های کول سلفی با پرچم ایران بگیرند، این سی هزار دلار ته جیب‌مان پیدا نمی‌شود که نمی‌شود. حالا تو هی بگرد. آن هنرمندان عزیز هم جیب‌شان خالی‌تر از ما. وگرنه که نه اسپانسری لازم بود نه قشون‌کشی‌ای و نه محمدرضا شریفی‌نیایی. می‌توانستند با رفقا بروند برزیل و چار تا عکس پاپاراتزی ازشان در بیاید و برود توی صفحات «عکس‌هایی که تا کنون ندیده‌اید» فیسبوک و قال قضیه کنده شود. کون تابناک و خبرآنلاین و غیره و ذالک هم نسوزد و نیازی هم به جوابیه‌های آبکی نباشد با این استدلال که «خوب کردم دو میلیارد خرج کردم. بقیه هم دارند هزار هزار میلیارد می‌زنند به جیب و دو میلیارد که سهل است.»
این که ته جیب ماها سی‌هزار دلار پیدا نمی‌شود عیبی ندارد. ولی آخر آنانی که خودشان را به تلویزیون و سینما و فرهنگ بخش‌نامه‌ای مملکت فروخته‌اند دیگر چرا؟ اگر این همه برای این است که باز هم با اسپانسر بروند جام جهانی چه حاصل؟ نباید شیشکی بست؟

۱۳۹۳ خرداد ۲۵, یکشنبه

«افکار عمومی» پدیده‌ای‌یه که نسبت به وقایعِ یکسان، واکنش‌هایِ متفاوتی نشون می‌ده. گرچه تصاویر لیلا حاتمی توی کن، واکنش‌های زیادی بین این‌وری‌ها و اون‌وری‌ها برانگیخت، اما تصویرِ نیکی کریمی هیچ حادثه‌ی مهمی شمرده نشد. داعش ماه‌ها تویِ سوریه و شرقِ عراق سَر می‌بُرید، اما وقتی فاصله‌ش با مرزِ ایران کم شد، تبدیل شد به موضوعِ لوده‌بازیِ عزیزانِ فیسبوکی. توی یه سطحِ دیگه ازدواجِ مهناز افشار نظرات رو قطار کرد، ولی سفرِ هیاتِ «نویسندگان و هنرمندان» (با حضور مهناز افشار) به برزیل برای تماشایِ بازی‌ها تقریبا بدون سر و صدا برگزار شد. واکنش‌ها به پایین کشیدنِ نجفی و تصاویرِ تاپ‌لسِ گلشیفته فراهانی هم کاملاً متفاوت بود.
افکار عمومی برایِ سنجیدنِ امور تقریبا بی‌ارزشه، در صورتی که با درنگیدن در موردِ امورِ واقع و مقایسه‌یِ اون‌ها با هم، می‌شه به خوبی فهمید که گرایشِ افکارِ عموم به  چه سمتی‌یه.

به بهانه‌یِ رسیدنِ داعش به سرِ خطِ خبرها، پیشنهاد می‌کنم بیایید و یه کار مثبت بکنید و این فصل از کتاب «ظلم، جهل، برزخیانِ زمین» رو بخونید.

از متن:
«در سال 1921 وینستون چرچیل، فرمانده‌ی نیروی دریایی بریتانیا، با توجه به نیاز کشتی‌ها به سوخت، منطقه‌ای را که امروز عراق خوانده می‌شود، یک کشور مستقل نامید. استقلالِ آن مجموعه‌ی قبایل چه معنا و حاصلی داشت جز اتلاف صدها میلیارد پول نفت برای خرید مقادیری هنگفت جنگ‌افزارِ پیشرفته، سر هم کردن موشک‌های میان‌برد و ریختن آن‌ها بر سرِ همسایگان؟ مبالغی عظیم، بسیار عظیم‌تر از آنچه اسپانیایی‌ها در کشتی‌های پر از طلا و نقره از قاره‌ی جدید بیرون آوردند، اسماً وارد عراق شد اما، در واقع و در نیمه‌ی راه، به کیسه‌ی شرکت‌های جنگ‌افزارساز در غرب رفت، و مردم عراق همان نابرخورداران در برزخِ میان سنّت و تجدّد باقی ماندند.»

http://mghaed.com/books/Injustice/pdf/chap1.pdf

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

درباره‌یِ حضورِ شورت

امثال شاهین نجفی و دوستان، بیش از آنکه بتوانند تغییری در شرایطِ کنونی پدید بیاورند، خود فراورده‌یِ شرایطِ کنونی‌اند. شرایطی که از سویی از پروراندنِ هنر (در ساده‌ترین معنایِ آن، یعنی مهارت) عاجز است و از سوی دیگر هر کسی را که زیستنی می‌خواهد ذرّه‌ای متفاوت با زیستنِ بخشنامه‌ایِ دولت، به بیرون از مرزها می‌راند. نتیجه اینکه ایرانیانِ بسیاری به شیوه‌یِ ناصرالدین شاه روانه‌یِ فرنگ می‌شوند و مایه‌یِ سرافکندگیِ مرز و بومِ کوروشِ کبیر که منشورش کونِ دو عالم را پاره کرده.
نجفی هم می‌توانست همینجا بماند و ماهی یکی دو بار مزخرفاتش را در کنار محسن یگانه و فرزاد فرزین در سالن همایش‌های برجِ میلاد به نمایش بگذارد و پولِ خوبی هم به جیب بزند. ما هم می‌گفتم مفتِ چنگش. می‌توانست حتی موسسه‌ای به نام پاسخ برایِ خودش باز کند و کسانی را با اندیشه‌هایِ نابِ آن‌وری نشئه کند. باز هم می‌گفتیم مفتِ چنگش. اما شد آنچه شد. پایین کشیده شد در حالی که شورتی هم در کار بود. هیچ اهمیتی هم ندارد البته. در تاریخ پایین‌کشیدن‌هایی بوده‌اند بدونِ شورت و بسیار موثرتر.
به گمانِ من، دِرنگیدن در مورد شرایطِ پیش از پایین آمدنِ شلوار نجفی -بدونِ توجه به حضورِ شورت- بسیار روشنگرتر از دعوا بر سرِ آن است. شرایطی که بعد از بالا کشیده شدن هم تغییرِ چندانی نکرده و می‌شود همچنان به همان سرعت و دقت به آن اندیشید.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

خبر کوتاه است: «مردی با موتورش رفت زیرِ بی‌آرتی.» اما اصلِ ماجرا اینجاست که هر روز مردان زیادی با موتورشان می‌روند زیر بی‌آرتی. وگرنه که آمارِ مرگ و میرِ جاده‌ای‌مان از تلفاتِ جنگِ عراق و آمریکا بالاتر نمی‌زد.
از نظرِ بخشِ اعظمِ پوزیسیون و اپوزوسیون، قوانین راهنمایی و رانندگی برایِ خوشگلی‌ست، در حالی که کاربردِ مهمِ آن پُر کردنِ جیبِ «اینا»ست. تویِ همین شرایط سرهنگِ شهردار پاهایش را تویِ یک لنگه کفشِ چرمِ مشهد کرده که هر چه زودتر کاری کند تمامِ تهرانی‌ها و حومه‌یِ تهرانی‌ها، دست‌کم روزی یک بار از خیابانِ ولیعصر گذر کنند. تویِ این بلبشو موتور که سهل است، شُتر هم با بارش می‌رود زیرِ بی‌آرتی و یکی از آن ته داد می‌زند «کرایه‌ت».

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

رگتایم: زایشِ سرزمینِ رویایی

«رگتایمِ» دکتروف را یکی دو سال پیش تا نیمه خوانده بودم. چند روز پیش یک بارِ دیگر رفتم سراغش و این بار تا ته خواندمش. آن زمان چیزِ زیادی از آن نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم کتاب دارد سیمایِ پر تب و تابِ زایشِ آمریکایِ مدرن از دلِ تاریخ و جغرافیا و سرمایه را در اویلِ قرنِ بیستم روایت می‌کند. زمانی درست چسبیده به آغاز «جنگِ بزرگ» که بعدها به جنگِ جهانیِ اول معروف شد.
 دو تصویرِ سینمایی هست که تویِ ذهنم به سمبلِ آمریکا تبدیل شده است. یکی در «افسانه 1900» و دیگری در «پدرخوانده 2». هر دو هم کمابیش شبیهِ همند. کشتیِ مهاجرانی که از اروپا رویِ هم تلنبار شده‌اند و عرضِ اقیانوسِ اطلس را پیموده‌اند، به دیدرسِ خشکیِ آمریکا می‌رسند و یکی فریاد می‌زند اَمِریکااااا. آمریکا رویا بود، آمریکا رویاست، دوست‌داشتنی و دست‌نیافتنی. آمریکا بهشت و جهنمی است که زمینیان ساخته‌اند. آرمان‌شهری قرنِ بیستمی.
رگتایم درباره‌یِ آدم‌ها نیست. رگتایم داستانِ منسجم ندارد. نمی‌توانید بعد از خواندنِ رگتایم بگویید درباره‌ی مردی است که تویِ خاطراتِ بچگی‌اش گم شده و برایِ پیدا کردنِ معصومیتِ از دست رفته، دست به دامنِ بازی‌هایِ زبانی شده. رگتایم، مانند رویایی است که نمی‌توانید به آن چنگ بزنید و تویِ مشت‌تان بگیریدش.
اما منظورم این نیست که رگتایم پخش و پلا و ریخته و پاشیده است به سبکِ خیلی از داستان‌هایِ مدرن و پست‌مدرنِ به دردنخور. همان‌طور که گفتم رگتایم ماجرایِ زایشِ آمریکا است. رگتایم درباره‌یِ آمریکا است. آمریکا شخصیتِ محوریِ آن است. چگونه می‌شود رمانی نوشت که زایشِ کشوری، آن هم نه هر کشوری، را روایت کند؟ مجبورید میان تاریخ و رویا غوطه بخورید. کاری که دکتروف در رگتایم می‌کند و پیچ و تابی سرگیجه‌آور از سرنوشتِ درهم پیچنده‌یِ انسان و ماشین و کارخانه و سرزمین و راه‌آهن و اعتصاب و آنارشیسم و سرمایه و خریدِ فله‌ایِ آثار هنری و سیاست و مهاجر و ثروت و فقر و سیاه و سفید می‌آفریند. گردبادی که اختیارِ انسان، اگر خوش‌اقبال باشد، تنها لحظه‌ای در دستانِ خودِ اوست. لحظه‌ای که بتواند چیزی برایِ فروش پیدا کند و بفروشدش و برایِ همیشه حسابِ خودش را از حسابِ طبقه‌یِ کارگر جدا کند. جز این، آمریکا به رودخانه‌ای می‌ماند که آدم و ماشین و ثروت، الابختکی درونِ آن ریخته می‌شود و مهاجران، به امیدِ صیدِ طلا، با سر درونِ این رودخانه شیرجه می‌روند. شیرجه‌ای تاریخی که هنوز هم بسیاری تلاش می‌کنند ویزا بگیرند و خودشان را به تخته‌یِ پرش آن برسانند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه


روزگار جوانی دنبالِ شناختن و آشنا شدن با آدم‌های مختلف بودم. خب، تا جایی که می‌شد تلاش کردم و خیلی از شماها از اون آدمایی هستید که باهاشون به نحوی روزگار گذروندم و با شناختنِ هر کدوم‌تون کمی بزرگ‌تر شدم. 
روزگار گذشت و جوانی برفت و دورنمایِ میانسالی پیدا شد. در گیر و دارِ رسیدن به میانسالی به اهمیتِ نکته‌ای پی بردم که حاصلِ همون ایامه. اون نکته اینه که کنار گذاشتنِ بعضی آدم‌ها، بعضی جمع‌ها و بعضی دورِ همی‌ها، اهمیتش خیلی بیشتر از شناختن و تجربه کردنِ آدم‌ها و محیط‌هایِ تازه‌ست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

بیست و سه چهار سالگی، درست چسبیده به انتخاباتِ هشتاد و هشت، سری پر شور داشتم و تویِ تلاطمِ عشق غوطه می‌خوردم. سرِ پر شور و دلی پر از عشق، هر کار بدی که با آدم بکنه، یه خوبیِ بی‌نظیر داره و اونم اینه که شما رو دربرابرِ موزیک حساس‌تر می‌کنه و دریافت‌تون رو بالا می‌بره. اون دوران دو سه تا آلبوم شاهکار تویِ ام‌پی‌تی‌ری پلیرِ دو گیگابایتی‌م داشتم که روزی چند بار وقتِ پیاده‌روی‌هام گوش می‌دادم و لذّت می‌بردم.
اون دوران گذشت و همه چیز رفته‌رفته طعم و رنگ و عطر و محتواش رو از دست داد و چیزِ تازه‌ای در جهان نموند که بتونم از کشف کردنش لذّتی ببرم که در اون دوران می‌بردم. سر پر از امیدم تبدیل شد به پوزخندِ تمسخرآلود و دلِ پر از عشقم هم زمخت شد و بی‌قواره. دنیا مزه‌یِ کاه گرفت و تصاویرِ رنگارنگِ خیابون ولیعصر، شبیهِ عکسایِ رنگ و رو رفته‌یِ عکاسایِ شهریِ سیاه و سفید کارِ رده‌چندمی تبدیل شد. روزگارِ نوجوونی سپری شد.
اما موزیک همچنان سرزمینِ ناشناخته‌ای موند که می‌شد و می‌شه هر چند وقت یک بار زد به دلش و جزیره‌یِ تازه‌ای کشف کرد و چادر زد و مثلِ همون دوران، تاکید می‌کنم، درست مثلِ همون دوران از این کشفِ تازه لذت برد. این روزا کشفِ تازه‌ای دارم تویِ گوشیم و با هدفونی نه چندان باکیفیت این کشفِ تازه رو با خودم سهیم می‌شم. لحظه‌شماری می‌کنم که برم و هدفون‌خوبه‌م رو که پیشِ یکی از دوستان جا گذاشتم پس بگیرم وپایکوبیِ حاصل از این کشف رو کامل کنم تویِ این سرزمینِ همچنان پر از ماجرا.

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

درباره‌ی «سقراط»

جامعه‌هایی مثلِ جامعه‌یِ ما که در گیر و دارِ «مبارزه» و «سیاست»اند، تمایلِ زیادی دارند هر ابزاری را برایِ مبارزه به کار ببرند و در خدمتِ سیاست. هنر هم از این ماجرا جدا نیست، هرچند ارتباطِ تنگاتنگِ هنر، به معنایِ تولیدِ مادی و ملموسِ فرهنگی، و سیاست پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و به نظر می‌رسد هر جامعه‌ای با هنرِ تولیدی‌اش رابطه‌ای یگانه برقرار می‌کند. حرفی که می‌خواهم بزنم اصلاً به معنایِ تلاش برایِ تئوریزه کردنِ این ارتباطِ خاص نیست.
اما استفاده از هنر به عنوانِ ابزاری برایِ مبارزه در ایران هم سابقه‌ای طولانی دارد. شاید بشود پژوهشِ مفصلی در این باره ترتیب داد و تاریخِ درگیری‌هایِ ایرانی‌ها برایِ داشتنِ زندگی بهتر را از درونِ همین مبارزه‌ها خواند. به گمانم یکی از مهم‌ترین جریان‌هایِ استفاده از هنر برایِ «مبارزه»، تلاش‌هایی است که بعد از جریان‌هایِ سال 88، در تئاترهایِ مجوزدار صورت گرفت برایِ گنجاندنِ جمله‌ها و مفهوم‌هایِ سیاسیِ بابِ روز در متنِ نمایش‌هایِ کاملاً بی‌ربط. گاهی حتی انگار شعارهایی که در خیابان‌ها گفته و شنیده می‌شد، از جایِ ابتدایی‌اش در خیابان جدا می‌شد و رویِ صحنه‌یِ تئاتر، از دهانِ بازیگری بیرون می‌آمد و ابتدا و انتهایِ جمله به سردستی‌ترین شکلِ ممکن به جهانِ داستانِ رویِ صحنه دوخته می‌شد و از تماشاگران تشویق می‌گرفت. کیف می‌کردند تماشاگران از تکرارِ شعارشان بر رویِ صحنه‌یِ تئاتر. شاید نشانی از همبستگیِ رویِ صحنه و آنانی که رویِ صندلی نشسته بودند.
به گمانِ من، «سقراط» نقطه‌یِ اوجِ این جریان است. سقراط جمله‌هایی از این دست و تشویق گرفتن از تماشاگر بسیار داشت که کاش تعدادی از آنها در خاطرم می‌ماند تا عیناً نقل کنم. انتخابِ داستانِ زندگیِ سقراط برایِ نوشتنِ نمایشی اقتباسی برایِ اجرا در سال 93 در تالارِ وحدتِ تهران، و گنجاندنِ این جمله‌ها و شعارها در دهانِ بازیگران، تا حدی به هوشمندی نیاز دارد: اشرافِ جامعه‌یِ به ظاهر مترقی ولی از درون پوسیده و بی‌اخلاقِ آتن، سقراطِ خِردورز و خردمند را که همواره رویِ سخنش به «توده‌یِ مردم» بوده، به جرمِ توهین به خدایان و البته به دلیلِ اینکه خرمگسِ معرکه‌یِ اشراف شده، به مرگ محکوم می‌کنند. داستانِ خوبی است برایِ گنجاندنِ داستانِ هر جامعه‌ای که مدعی است خردمندانش دارند با ظالمان می‌جنگند.
اما «سقراط» به خوبی می‌داند برایِ اینکه به خوردِ مخاطب برود، به بازیگرِ حرفه‌ای و صاحب‌نام، آواز، رقص، طنز و لودگی هم نیاز دارد. مولفه‌هایی که در «سقراط»، برای جلبِ توجهِ تماشاگر، با یکدیگر رقابت می‌کنند و رویِ هم و در کنارِ شعارهایِ آمده از خیابان، بسته‌ای دیدنی و جذاب در اختیارِ دایره‌ی محدودِ مخاطبانِ تئاترِ ایران می‌گذارند.
سوالی که همیشه مغزم را آزار داده، این است که چطور می‌شود هنر رویِ سیاست و جامعه تاثیر بگذارد؟ چطور می‌شود از تئاتری که رویِ صحنه است درسی گرفت و چطور می‌شود از بالایِ صحنه‌یِ تئاتر، مثلاً تاثیر گذاشت بر فلان اتفاقِ سیاسی. آیا سالِ 84 می‌شد تئاتری ساخت که جلوی رئیس‌جمهور شدنِ احمدی‌نژاد را بگیرد؟ پاسخِ مثبت به این پرسش ساده‌لوحانه خواهد بود. اما می‌شود به این موضوع فکر کرد که اگر دایره‌یِ سازندگان و مخاطبانِ تئاترِ ایران به جایِ ده دوازده هزار پایتخت‌نشینِ متوسط به بالا، چند میلیون مخاطبِ فعال داشت که در چند شهرِ بزرگ و کوچکِ ایران فعالیت می‌کرد، -و فعالیتِ این چنینی با فعالیتِ جدی‌ترِ نویسندگان، فیلمسازان، هنرمندان، فعالان و غیره و غیره همراهی می‌شد- احتمالِ هشت سال ریاست‌جمهوریِ موجودی که درباره‌یِ اتم شکافتنِ دخترِ دبیرستانی خالی ببندد، تقریباً صفر می‌بود.

به گمانِ من ساختنِ بسته‌هایی جذاب و دیدنی مثلِ سقراط، کمکِ چندانی به رفتن در این مسیر نمی‌کنند. این‌ها همان غرغرهایی را بازتولید می‌کنند که خودمان هر روز از گفتن و شنیدنشان لذتِ زیادی می‌بریم. باید به دنبالِ راهی برایِ بیرون آمدن از این دایره‌یِ محدود بود، اگر راهی باشد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

روزگارِ جوانی ویدئویِ کوتاهی می‌دیدم از یه اجرایِ زنده‌یِ خوزه مرکه، خواننده‌یِ کاردُرستِ فلامنکو. اجراهای زنده‌یِ فلامنکو خیلی شبیه به اجراهایِ زنده‌یِ موسیقی سنّتیِ خودمونه. نوازنده‌ها دور می‌شینن و هر کدوم سازِ خودش رو می‌زنه و خواننده هم اون وسط، از خود بی خود، از تهِ حنجره و با صدایِ کلفت و زمخت می‌خونه. یه جایی آخرایِ ویدئو، یه گیتاریستِ میون‌سالِ لاغری که ریتم گرفته بود، از خود بی‌خود شد و بلند شد و گیتارش رو داد دستِ بغل‌دستی‌ش و دو سه قدمی اومد جلو. دستاشو باز کرد وشروع کرد به پا کوبیدن. 
برایِ من، فلامنکو با خاطره‌یِ همین چند ثانیه تویِ ذهنم ثبت شده. لحظه‌ای که کسی که قرار نیست، و نه اصلا رقصِ فلامنکو بلده، به وجد میاد و بدونِ توجه به اینکه داره کنسرتِ زنده اجرا می‌کنه، بلند می‌شه و شور و شوقش رو با پا کوبیدن رویِ زمین نشون می‌ده.

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

زیر نویس تلویزیون برای انصراف از قورت و نیم


یه جا خوندم ملا نصرالدین می‌ره پیش پادشاه می‌گه یا پادشاه، اجازه بده امروز من ناهار مخلوقات رو بدم. پادشاه می‌گه نتانی. ملا عرض می‌کنه چه دانی؟ 
خلاصه قرار می‌شه ملا ناهار خلق رو بده و اگه کسی ناراضی بود، پادشاه گردن نصرالدین رو بزنه. چند ساعت قبل ناهار نصرالدین همه‌ی شبکه‌های تلویزیونی رو بسیج می‌کنه که خبر بدن امروز ناهارتون رو نصرالدین می‌ده، چرب‌تر از همیشه. ولی لطفا شلوغش نکنید و ناهار خدمت آقایون خونه‌دار باشید و بی‌خود سر ملانصرالدین رو شلوغ نکنید و بذارید به آشپزیش برسه و کلا برای سلامتی خوبه تو خونه ناهار بخورید و اصلا تا الانشم بهتون ناهار دادیم خیلی لطف کردیم و کار و تلاش و کوشش به سبک آلمان و چین و ماچین خیلی خوبه و اگه بیایید ناهار نصرالدین رو بخورید یونجه‌ی کارتی نمی‌دیم بهتون امسال.
خلاصه مردم تا بیان و زیرنویسای ششصد شبکه‌ی تلویزیونی رو بخونن وقت ناهار می‌گذره و آقایون خونه مجیور می‌شن با تخم مرغ آب‌پزی چیزی دل خانومای خونه رو به دست بیارن.
حتما فکر می‌کنید این یه پایان خوشه. متاسفانه باید بگم خیر‌. درست زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رفت، ماهی غول‌آسایی که خونه‌شون تلویزیون نداشت، سرش رو از دریا آورد بیرون و قابلمه‌ی ملانصرالدین رو بلعید و گفت: هنوز دو قورت و نیمش مونده.

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

می‌رم از تهران؟

دیروز به مناسبتِ سیزده به در، دروغکی گفتم که می‌خوام از تهران برم که با لایک‌هایِ شما «عزیزانِ من» مواجه شد. خواستم بگم که نه بابا! کجا می‌خوام برم؟
راستش تهران شهری‌یه که بخشِ مهمی از هویتِ ماها به اون وابسته وکسانی که از «بازگشت به دلِ طبیعت» حرف می‌زنن و در موردش رمان و داستان می‌نویسن وفیلم می‌سازن، در واقع درکِ درستی از زندگی تویِ شهرایِ کوچیک و روستاهای خودمون ندارن. این یه جور پاک کردنِ صورت مساله‌س، یه جور آرزویِ واهی.
تهران، برایِ من و خیلی از رفقام شهرِ تجربه‌های نو و کشفِ جورِ دیگه‌ای از زندگی بوده که هم‌زمان شده با دورانِ گذارمون از نوجوانی به جوانی و رفته رفته میان‌سالی. درست مثلِ معشوقی که باهاش ابعادِ تازه‌ای از زندگی رو کشف می‌کنیم و حتی اگه از هم جدا شیم، نمی‌تونیم خودش و تاثیرش رو فراموش کنیم.
تهران با تمامِ عقب‌موندگی‌هاش و دردسرها و زشتی‌هاش که حسِ نفرت رو تویِ دلمون بیدار می‌کنه، می‌تونه به‌مون کمک کنه درکِ تازه‌تری نسبت وضع و اوضاعِ زندگیِ مدرن داشته باشیم. دست‌فروش‌هایِ مترو، درگیری‌های مثلا انتخاباتی، ترافیک، آلودگی، فضای مجازیِ موازی با زندگیِ واقعی، سینمایِ عقب مونده، تورم، برجِ میلاد و میدونِ آزادی، روزنامه‌هایِ دست و پا بسته، مجله‌هایِ شیک و گلاسه‌یِ سفارشی، عکسِ تمام قدِ حاتمی‌کیا به مناسبتِ اکرانِ شیش میلیارد تومنی که صرفِ کپی کردنِ اربابِ حلقه‌ها کرده، مهاجرتِ تدریجیِ رفقا و غیره و غیره و غیره، همه‌یِ این‌ها تجربه‌هایِ کوچیک و بزرگِ روزمره‌ای هستن که زندگی تویِ تهران بهمون هدیه می‌کنه، نه زندگی تویِ دشت و دمن و دست کشیدن روی سر و صورتِ گوسفندا.
انتخاب البته با خودمونه. می‌تونیم همچنان تویِ تهران زندگی کنیم و حسرتِ روزگارِ گذشته یا زندگی در شهری کوچیک رو بخوریم، یا تویِ تهران زندگی کنیم و حواس‌مون به دور و برمون باشه.

در مورد پاوه و چمران به بهانه‌یِ «چ»

بعد از دیدن «چ» بد نیست نگاهی به سایت محمد قائد بیندازیم:

«دو هفته پس از توقيف ابدى آيندگان در 16 مرداد 58، خونين‌ترين نبرد مسلحانۀ ايران پس از وقايع نيمۀ دهۀ 20 درگرفت. در پاوه با هليكوپتر تفنگچى پياده كردند (شايد تا نگذارند عبدالرحمن قاسملو كه از آذربايجان غربى به نمايندگى مجمع بررسى پيش‌نويس قانون اساسى انتخاب شده بود به تهران بيايد) و جماعتى كشته و زخمى و تيرباران شدند. آيندگان اگر در آن زمان منتشر مى‌شد اعضاى تحريريه‌اش حتماً مى‌كوشيدند براى خوانندگان روشن كنند چه ‌كسى چرا و چگونه كشتار راه انداخت، و به احتمال بسيار زيادبه چنگ خلخالى مى‌افتادند.
 ميناچى و معاونش مهدى ممكن كه در برابر دوربين تلويزيون، از جمله، خیلی راحت ادعا مى‌كردند  آيندگان نقشۀ لوله‌هاى نفت و طرز انفجار آنها را چاپ كرده است در چنان موقعيتى لابد به پرونده‌اى قطور در برابرشان اشاره مى‌كردند و مى‌گفتند اینها اسناد دخالت مستقيم آن روزنامه در وقايع پاوه است.  دروغ وقتى براى خدا باشد عين حقيقت است. اما ويراستاران آيندگان در زمان درگيرى پاوه در زندان بودند.»
http://www.mghaed.com/ay/shock-2.htm


«در مرداد 58 امام راحل در ديدار با نمايندگان منتخب مجلس خبرگان به ”عزالدّين حسينی فاسد“ سخت تاخت و گفت ”همين طور قاسملو[ی] فاسد كه لابد اين‌جا نيست“ اگر حضور می‌داشت می‌داد او را بگيرندآنچه سبب شد عبدالرحمن ‌قاسملو نتواند به تهران بيايد (و درجا بازداشت شود) نبردی بود كه در خيابانهای شهر پاوه راه افتاد زيرا محيط كوچك بود، نيروهای محلی قوی بودند و نشمردن آرای او (در حوزۀ آذربايجان غربی) ميسر نشد.
و بازاريان متعهد اعلاميه دادند ”ما خواهان اعدام عزالدّين حسينی و قاسملو دو سمبل فساد و فاسدترين مفسدين هستيم.  به همين مناسبت و برای پشتيبانی از اين خواست امروز بازار تعطيل میباشد.“ چه كسی‌ بنا بود نمايندۀ مردم را بازداشت و اعدام كند؟

دخالت‌نكردن تفنگ در سياست فقط محدود به رقابت در داخل جرگۀ كوچك خوديهاست كه می‌بينيم مدام كوچك‌تر می‌شود.  و نهايتاً دارندۀ تفنگ است كه تعيين می‌كند چه كسانی‌ همچنان خودی‌ و مساوی‌ و معتبرند.»

«ﻫﻔﺘة آﺧﺮ ﻣﺮداد ٥٨ ﻧﺘﺎﻳﺞ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن اعلام ﺷﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺮﺣﻤﻦ ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ ﻳﻜﻲ از ﺳﻪ ﻣﻨﺘﺨﺐ
آذرﺑﺎﻳﺠﺎن ﻏﺮﺑﻲ ﺑﺮاي آن ﻣﺠﻠﺲ ﺑﻮد. در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺗﻨﺶ داﺋﻤﻲ و درﮔﻴﺮيﻫﺎي ﭘﺮاﻛﻨﺪه ﺟﺮﻳﺎن داﺷﺖ. ﻛﺴﺎﻧﻲ از
ﻣﺎﻫﻬﺎ ﭘﻴﺶ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮاري ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻧﻈﺎﻣﻲ در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺑﻮدﻧﺪ (ﺗﺎ اواﺳﻂ دﻫة ٧٠, ﺟﺎدهﻫﺎي ﻛﺮدﺳﺘﺎن روزﻫﺎ
در دﺳﺖ ﻧﻴﺮوﻫﺎي دوﻟﺘﻲ, و ﺷﺒﻬﺎ در دﺳﺖ ﻣﺮدم ﻣﺤﻠﻲ ﺑﻮد).
در ﭘﺎوه، ﺷﻬﺮي ﺻﺪﻫﺰارﻧﻔﺮي، ﻋﺪه‌اي ﻃﻲ ﺗﺠﻤﻌﻲ ﺧﻮاﺳﺘﺎر اﺳﺘﻘﺮار ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ در ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. در ﻣﺤﻴﻄﻲ
ﻣﺘﺸﻨﺞ ﭘﺮ از آدم ﻣﺴﻠﺢ، ﺗﻌﻴﻴﻦ اﻳﻨﻜﻪ اوﻟﻴﻦ ﺗﻴﺮ را ﭼﻪ ﻛﺴﻲ از ﻛﺠﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ دﺷﻮار اﺳﺖ. در ﺣﻤﺎﻳﺖ
از آن ﮔﺮوه، ﺑﺎ ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮ ﻧﻔﺮات ﺷﺒﻪﻧﻈﺎﻣﻲ ﭘﻴﺎده ﻛﺮدﻧﺪ و زد و ﺧﻮردي ﺧﻮﻧﻴﻦ در ﮔﺮﻓﺖ. رادﻳﻮـﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن
ﻗﻄﺐزاده ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺗﻜﺮار ﻣﻲﻛﺮد در ﭘﺎوه ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪهاﻧﺪ. آﻳﺖالله ﺧﻤﻴﻨﻲ ﺑﺎ ﻋﺘﺎب ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻛﺮد اﮔﺮ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﻦ
ﻧﺠﻨﺒﻨﺪ از ﻗﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﻣﻲآﻳﺪ و ﭼﻮﺑﻪﻫﺎي دار ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ را ﻣﺠﺮم و ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﻴﺐ اعلام ﻛﺮدﻧﺪ و آﻣﺪن
او ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﺑﺮاي ﺷﺮﻛﺖ در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن، و ﻫﺮ ﻣﻨﻈﻮر دﻳﮕﺮي، ﻣﻨﺘﻔﻲ ﺷد.
آﻳﺎ درﮔﻴﺮي ﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ داراي ﻧﻤﺎﻳﻨﺪهاي در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ؟ (ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻛُﺮد ﻗﺎﻋﺪﺗا ﺑﺎ
اﻧﺘﺨﺎب ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ ﺑﺎﻳﺪ دﺳﺖ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد) ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﺪة اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﻮاﻫﺎن درﮔﻴﺮي ﺑﻮدﻧﺪ؟ ﻧﻴﺮوﻫﺎي ﺷﺒﻪﻧﻈﺎﻣﻲ دوﻟﺘﻲ در ﭘﺎوه ﭼﻪ ﺗﻌﺪاد ﻃﺮﻓﺪار ﻣﺤﻠﻲ داﺷﺘﻨﺪ؟ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎيِ
افـ٤ و ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮي ﻛﻪ ادﻋﺎ ﻣﻲﺷﺪ ﺳﻘﻮط ﻛﺮد ﺑﺎ آﺗﺶ ﭼﻪ سلاﺣﻲ ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺷﺪ؟ ﻧﻴﺮوي ﻫﻮاﻳﻲ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻪ
واﻗﻌا ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺷﺪ؟ اﮔﺮ ﺷﺪ، سلاح ﺿﺪﻫﻮاﻳﻲ از ﻛﺠﺎ آﻣﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ رﻓﺖ؟ ﻣﺼﻄﻔﻲ ﭼﻤﺮان,
ﺷﺎﮔﺮد ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻣﻬﺪي ﺑﺎزرﮔﺎن و ﻣﻌﺎون او، در ﭘﺎوه ﭼﻪ ﻣﻲﻛﺮد و ﻧﻘﺶ او در آن وﻗﺎﻳﻊ ﭼﻪ ﺑﻮد؟ در ﻧﻴﺮوي زﻣﻴﻨﻲ ﻛﻪ دﺧﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ در ﻣﺎﺟﺮا ﻧﺪاﺷﺖ اﻣﺎ از ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮﻫﺎﻳﺶ ﺑﺮاي اﻧﺘﻘﺎل ﻧﻔﺮات اﺳﺘﻔﺎده ﻛﺮدﻧﺪ، اﻓﺴﺮﻫﺎ ﭼﻪ ﻧﻈﺮي
داﺷﺘﻨﺪ؟ ﭼﺮا ﭘﺎوه ﺑﺮاي ﺻﺤﻨة درﮔﻴﺮي اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪ؟
ﺣﻀﻮر ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ، رﻫﺒﺮ ﺣﺰب دﻣﻮﻛﺮات ﻛﺮدﺳﺘﺎن اﻳﺮان، در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن ﺗﺤﻤﻞﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺑﻮد. ﻇﺎﻫﺮا ﻣﺼﻤﻢ
ﺑﻮدﻧﺪ ﻧﮕﺬارﻧﺪ ﭘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﺑﺮﺳﺪ. ﻓﻀﺎ ﻫﻨﻮز ﺑﺮاي ﺗﺮور ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺑﺎزداﺷﺖ او ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﺒﻮد. آن ﺣﻀﻮر
ﭼﺸﻤﮕﻴﺮ و دﻙوﭘﺰ و ﻛﺮاوات و ﻋﻜﺲ و ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺑﻪ زﺑﺎن ﺧﺎرﺟﻪ و ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻧﻤﺎﻳﻨﺪة ﻣﺮدم در اوﻟﻴﻦ
ﻣﺠﻠﺲ ﺟﻤﻬﻮري ﭘﻴﺎﻣﺪﻫﺎﻳﻲ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ داﺷﺖ و اﻳﻦ ﺳﺎﺑﻘﻪ را اﻳﺠﺎد ﻣﻲﻛﺮد ﻛﻪ ﻫﺮ آدم ﻧﺎﺑﺎﺑﻲ ﺻﺮﻓا ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ْ رأي آوردن ﭘﺸﺖ ﺗﺮﻳﺒﻮن ﺑﺮود و گل ﻛﻨﺪ.
در آن ﺳﺎﻟﻦ, دامه اﻓﺎﺿﺎﺗﻪﻫﺎ ﺗﺤﺖاﻟﺸﻌﺎع ﻛُﺮد ّﺳﻨﻲِ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﻗﺮار ﻣﻲﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ مکلاي ﻫﻢوزن او رﺣﻤﺖالله ﻣﻘﺪم ﻣﺮاﻏﻪاي ﺑﻮد. در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ در ﺑﺮاﺑﺮ دﻓﺘﺮ روزﻧﺎﻣﻪﻫﺎ و داﻧﺸﮕﺎه و در ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲزدﻧﺪ ''راه ﻣﺎ راه ﻋﻠﻲﺳﺖ. ﺑﺮو ﮔﻢ ﺷﻮ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ" و ''ﻣﺮگ ﺑﺮ ﻟﻴﺒلار"، ﺑﺎﻣﺰه ﻣﻲﺑﻮد ﻛﻪ اﻳﻨﻬﺎ ﺳﺘﺎرهﻫﺎي ﻣﺤﻔﻞ ﻓﻘﻬﺎ ﺷﻮﻧﺪ.»



این هم مصاحبه‌ای با زیباکلام در مورد شخصیت چمران.