۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

حال نرمی دارم. صدای پیانو ریخته‌ام توی فضا. نسیم نرمی از پنجره‌ی این وری می‌آید تو و از پنجره‌ی آن طرف می‌رود بیرون. رفته‌ام یک نخ از سیگار فیلتر زردم را کشیده‌ام وسط هال. دراز کشیده و نیم نگاهی هم به انعکاسم توی شیشه. جوراب‌های رنگی‌ام را پوشیده‌ام که گرم شوند پاهای سرد شده‌ام. کمی خانده‌ام‌ات و فکر کرده‌ام لابد آرشیوها برای همین روزهایند که من تو را کم‌تر دارم. که بیایم کلماتت را مرور کنم. نصفه نیمه حوصله‌ام سر رفته. چای خورده‌ام و شکمم قدری حالش خوب نیست. سایت سنجش قرار است سرنوشتم را منتشر کندو سرنوشت دو سال آینده‌ام را. هوم، گفته‌ام به خودم که لابد اگر قبول شوی جفتک می‌اندازی از خوشحالی. تو یک جای دوری لابد روزت را می‌گذرانی همراه مهمانت. لابد تو هم چای دم کرده‌ای و خورده‌ای و حرف‌های دوستانه زده‌ای. خستگی این وقت روز به سراغم آمده و بی‌حوصلگی‌اش. ریز ریزم، فکرم منسجم نیست و به هیچ چیز مهمی خودش را مشغول نکرده. منتظرم فقط میان این بی‌حوصلگی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

دشت‌های گریان آنجلوپلوس سراسر دیدنی است. می‌خواهم اما از یکی از سکانس‌هایش حرف بزنم. النی چند سالی است که زندان است. آزاد که می‌شود می‌برندش سر نعش یکی از پسرهایش. برش که می‌گردانند از آن‌جا، به خانه‌ی پیرزنی می‌رود. به زحمت می‌تواند روی پایش بایستد و پیرزن و یکی دیگر کمکش می‌کنند که برسد به یک تخت چوبی داخل اتاق. فرو می‌ریزد روی تخت. چند سال است که معشوقش از او جدا شده. به جست‌جوی رویایی راهی آمریکا شده و با آرزوی این‌که روزی النی را ببرد پیش خودش، رفته و در ارتش آمریکا عضو شده. النی که از زندان بیرون آمده خبر مرگ معشوقش را قبل از خبر مرگ پسر شنیده. زندان و مرگ و جدایی. او هنوز اما زنده است... مرگ، جدایی، و زندان هنوز او را نکشته، دوام آورده. اما چه دوام آوردنی؟ روی تخت به پهلو افتاده و زیر سرش هم چیزی نیست، جمله‌ای را بی‌وقفه تکرار می‌کند و تکرار می‌کند. هنوز اما زنده است. برای چه؟ لابد برای شنیدن خبر مرگ پسر دومش.
پی‌نوشت: شاید دشت‌های گریان به‌ترین فیلم ضد جنگی باشد که دیده‌ام.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

یک لحظه‌ای هست که به استیصال رسیده‌ای. استیصال که می‌گویم نه یک کلمه‌ی سه بخشی بخوانش، یک حس گنگ بلاتکلیفی بدانش در برابر چیزی که از ته جان می‌خواهی. بلاتکلیفی اصلن چرا؟ کلمات حرمت دارند. بگو ناتوانی. ناتوانی بزرگ می‌شود. نتوانستن زیاد. دست‌هایت کنارت آویخته و سرت رو به پایین. لابد با پای راستت هم دایره می‌کشی در خلاف جهت عقربه‌های ساعت از فرط ناتوانی.
از استیصال می‌گفتم و ذهنم رفت پی تصویرسازی. بگذریم. می‌خواهی از ژرفای وجود. طرفت اما نه. اشتباهی کرده‌ای و همه چیز به هم ریخته. طرفت نمی‌بخشدت. نمی‌تواند. ناتوانی بر سر ناتوانی. می‌شود استیصال. فرصت می‌خواهی. جاده‌خدا. جبران کردن می‌خواهی. فراموشی. بی‌خیالی. هیچ کدام اما نمی‌شود. خارجند از اراده. خارجند از دایره‌ی توانستنی‌ها. استیصال، استیصال. به بر می‌کشی این واژه‌ی سه بخشی را. تهی، تهی، تهی. استیصال تهی بودن است از توانستن، و البته پر بودن از خواستن.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

تهران؟
آروم می کنه، یه کم جلوتر وامیسته. درو باز می کنه. تهران میرید آقا؟ برو بالا بشین. می رم بالا. اووووه، حجم آدمایی که همه خوابن. بعضی ها پاشون رو گذاشتن روی اون یکی صندلی. طوری که راهروی کوچیک بسته شده. از روشون، کنارشون آروم رد می شم. صندلی ها رو نگا می کنم. اونایی که یه نفری هستن، همون یه نفر ولو شده توی دو تا صندلی. یه صندلی خالی پیدا می کنم. می شینم توش. اس ام اس می زنم که من توی اتوبوسم. اس ام اس می زنه که سفر خوش. شاگرد شوفر شکم گنده با گرم کن آبیش می آد بالای سرم. چند ثانیه طول می کشه تا بفهمم برای چی اومده. چقد می شه آقا؟ شیش تومن. بفرمایین این پنج تومنی رو بگیرین... اینم هزار تومن باقیش. موبایلو سر می دم توی کوله. کوله رو بلند می شم بذارمش اون بالا که می شه چیز میز گذاشت. تا می آم بشینم می بینم اون آدمی که خواب بود بغل دستم، پهن شد روی صندلیم. نگاش می کنم. این طرف و اون طرف رو نیگا می کنم. یه صندلی خالی دیگه. می رم اونجا می شینم. پلیر رو در می آرم. گادبلاف. چشمامو می بندم. تاریکه بیرون. فک می کنم که خب همه چیم توی کوله مه الان. مدارک، پول، حتا شلوار راحتیم. خب اصلن ارزش نداره بیدار شم ببینم نیست. می رم برش می دارم می آم می گیرم می خوابم مثلن. گادبلاف چهل دقیقه ش تموم می شه و هنوز بیدارم. پلیر رو سر می دم توی کوله. یه کم می خوابم. بیدار می شم. می خوابم. بیدار می شم. اتوبوس وامی ایسته. پنچر شد؟ نه یه اتوبوس دیگه هم جلوشه. ها راننده رفته ساعت بزنه. برمی گرده. را می افته. می خوابم. بد می پیچه. بیدار می شم. می خواست بزنه به چیزی؟ نه. جاده پیچاش زیادی می پیچن. شاگرد شوفر می آد می زنه پس کله ی یکی توی اون یکی صندلی. بیدارش می کنه. رسیده لابد به مقصدش. آخ جون! دو تا صندلی خالی. حالا می تونم راحت بگیرم بخوابم. سعی می کنم مچاله شم که جا بشم توی این دو تا صندلی. نمی شم. پیش خودم فک می کنم اینایی که دو صندلیانه خوابیدن چی کار کردن پس؟ هوم لابد به خاطر اینه که کفش پامه. درشون می آرم. بازم نمی شه دو صندلیانه خوابید. بی خیال. مثل آدم سعی می کنم بخوابم. می خوابم. بیدار می شم. می خوابم. بیدار می شم. به راننده نگا می کنم. می خوابم. بیدار می شم. به جاده نگا می کنم. می زنه کنار. نماز. چند دقیقه وا میستین؟ معمولن هفت هشت دقیقه. می رم دسشویی. هوم چای پیدا نشد. عجب شهر مزخرفی. شهری که برای مسافر بدبخت چای نداشته باشه مزخرفه. اینو الان فهمیدم. بر می گردم سمت ماشین. هوم آب میوه خریدم با یه دونه از این چیز شیرنا. شبیه کلوچه ن مثلن. می خورمشون. تو بابلیم. اس ام اس می زنم سلام من بابلم داشتم رد می شدم گفتم سلام کرده باشم. جواب می ده سلام پس شهر مزخرف ما رو هم دیدی؟ کاش می شد بمونی و این صحبتا. خب من جنبه ندارم پنج صب از اتوبوس اس ام اس می زنم، تو دیگه چرا؟ آدم می خواد آسایش داشته باشه خب توی اتوبوس. پاپی نمی شم. خسته تر از اونم که بگم بابا حالا شهر شما تو تاریکی هم زیاد معلوم نیستا! بی خیال. داشتم می گفتم. اتوبوس می پیچه از خواب می پرم. وای عجب صحنه ی قشنگی. داره بارون می آد. خب اگه بری پایین تموم شده. بارونشم تقلبیه. وای چقده دره هه عمیقه. راننده نره پایین یه وقت. باید اصلن اشتباه نکنه تو رانندگی. ترمز می زنه. قلبم می زنه. بوق می زنه. می رینم به خودم. می پیچه، می ترسم. می خوابم. نره پایین! بیدار می شم. مرده م؟ نه نمردم. خب اگه بریم پایین با این جماعت در خواب، بهتره کفش پام باشه یا کفش پام نباشه؟ کفش پام باشه فک کنم بهتره. شاید نمرده باشم و بتونم در بیام از اون پایین. کی حال داره تو اون وضعیت کفش پاش کنه؟ کفشامو می پوشم. آماده می شم بریم پایین همگی. نمی ریم پایین. می خوابم. می پیچه. بیدار می شم. آهنگ گوش می دم. کاراوان می خونه. می خوابم. می پیچه. بیدار می شم. می خونه می خوابم می پیچه بیدار می شم. خب اگه بره پایین، اگه من برم پایین، اون چی می شه؟ غصه می خوره حتمی. دلم نمی خواد غصه بخوره. دلم نمی خواد وقتی اون پایینم بردارم بهش اس ام اس بزنم که ته دره م. دلم نمی خواد اصلن اینو. آقای راننده، لطفن درست برون. ساعت جان. زودتر بگذر پس. بذا تموم شه این مسیر. چرا این جوری شدم؟ من که با اتوبوس پیش از اینم رفتم این مسیرو. به خاطر تنهاییه؟ این که آدم هیچ دوستی باهاش نیس که فکرشو از ته دره منحرف کنه؟ هوم. جاده قشنگه. اما پایینش دره س. کلی درخت داره. اما پایینش دره س. کی پس می ری ته دره راننده؟ ببین الان بهترین موقع ست ها. همه مون خوابیم کسی نمی فهمه. الان که خوابیدم برو. می خوابم. بیدار می شم. نه نرفته هنوز. ساعت؟ سه دقیقه گذشته. انگار اصلن نگذشته. قصد نداره تموم شه. کی این جاده رو درست کرده؟ این همه پیچ. این همه دره. بیکار بوده حتمی. می خوابم. سه دقیقه ی بعد بیدار می شم. زمان برام مهم شده. کی می رسیم پس؟ کی تموم می شه این کابوس؟ هوم اگه برم اون پایین غصه می خوره حتمی. غصه نخور. ببین نرفتم که هنوز اون پایین. الان می رسیم. یه بار دیگه بخوابم بیدار شم رسیدیم. می خوابم. بیدار می شم. سه دقیقه گذشته. نرسیدیم هنوز. جلوی تونل تصادف شده. می زنه رو ترمز. آروم از کنارشون رد می شه. نچ نچ نچ نچ. ینی ما هم می ریم اون پایین؟ می خوابم. بیدار می شم. نرسیدیم هنوز. لااقل دو ساعت دیگه تو راهیم. خب بیا جوونمردی کن یه ساعت دیگه تموم شو جاده ی پیچ دار. خب چرا صاف نساختنت؟ بیا و از یه جایی به بعد صاف شو. می خوابم بیدار می شم. هنوز پیچ داره. هنوز داریم می ریم اون پایین. می خوابم بیدار می شم می خوابم بیدار می شم می خوابم بیدار می شم می خوابم بیدار می شم می خوابم بیدار می شم می خوابم بیدار می شم. دیگه نمی شمرم. دیگه نمی خوابم دیگه بیدار نمی شم دیگه ساعتو نگا نمی کنم دیگه جاده رو نگا نمی کنم دیگه دره رو نگا نمی کنم دیگه نمی ریم پایین ینی مردم؟ ینی تموم شد؟

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

چندگانه

یک- می‌ترسم از بودن. از این‌که حدود شصت کیلو جرم دارم و یک چیزی به اسم روح این شصت کیلو را این طرف و آن طرف می‌کشد، می‌ترسم. درک نمی‌کنم چرا یک همچون چیزی باید وجود داشته باشد و کلش روی هم بشود من. منی که این همه چیز احتیاج دارد، از آب و غذا و خواب و لباس و فلان بگیر تا عشق و دوستی و محبت و تفریح و سرگرمی. همه‌ی این‌ها روی هم که چه؟ هیچ درک نمی‌کنم.

دو- نمی‌‌دانم خودم تصمیم گرفته‌ام که چیزی ننویسم از بعضی تجربه‌ها یا این‌که توانش را ندارم. خیلی از ماجراهای کودکی و نوجوانی‌ام را حتا نمی‌توانم نزدیک‌شان بشوم. ترس دارم از مرورشان. خوش‌خیالانه فکر می‌کنم که فراموش‌شان کرده‌ام. اما ساده‌ام. اینی که هستم، این همه ضعفی که حالا دارم، در سن بیست و پنج سالگی، قسمت زیادی‌اش حتمن برمی‌گردد به همان دوران.

سه- چند وقت پیش فقط چند کلمه می‌توانست سه تا سیگار را روشن و خاموش کند برایم پشت سر هم. حالا تصویر هم نمی‌تواند انگار. مشغول فراموش کردنم؟ مشغول فریب دادن خودمم؟ نمی‌دانم.

چهار- روزهایی که به انتظار می‌گذرند، خرند. من آدم انتظار نیستم انگار. منتظر که باشم، هیچ هیچ هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. ممکن است به راحتی بی خیال صبحانه و ناهار و شام بشوم. اصلن آدم منتظر چیزی بودن نیستم.

پنج- لابد پنج شنبه.

شش- ...

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

جام جهانی امسال برای من چطور بوده؟


بازی‌های جام جهانی امسال را تقریبن دنبال کردم. همراه با فواد نشستیم و بازی بعضی از تیم‌ها را هم بررسی کردیم مثلن. من به طور سنتی طرف‌دار تیم انگلیس بودم با آن بازیکن‌های بی‌نظیرش. خط میانه‌ی خوب و یاد سانترها و ضربه‌های بکهام. از آلمان بیزار بودم مثل بسیاری دیگر که آلمان تیم منفورشان بوده و هست.
اما بازی‌ها که شروع شد، تیم‌های خوب یکی یکی بازی‌های مزخرف و کسل‌کننده ارائه کردند و حذف شدن‌شان را می‌شد از همان دور اول مسابقات پیش‌بینی کرد. تیم‌های آفریقایی بدتر از همیشه بودند. بیش‌تر شبیه چند نفر بادی‌بیلدینگ‌کار بودند که حالا آمده‌اند فوتبالی هم بازی کنند. هل دادن و خطا کردن و ساق شکستن را خوب بلد بودند، اما پاس دادن و شوت کردن و استفاده از فضاهای خالی اصلن برایشان مفهوم نبود.
دفاع ایتالیا فقط یک اسطوره‌ی از دست رفته بود. خط حمله‌اش ضعیف‌تر و احمق‌تر از همیشه بود. دروازه برای یاکوینتا خیلی کوچک بود و مهاجمان جوانش هم چندان راحت نبودند توی زمین. زامبروتا و کاناوارو هنوز مقیم خط دفاع ایتالیا بودند و پیری به سراغشان آمده بود و جناب مربی حاضر نشده بود هیچ ریسکی بکند روی هیچ بازیکن جدیدی لابد. کاری هم از دست گتوسو ساخته نبود. ایتالیا که هیچ علاقه‌ای به بازی‌اش نداشتم هیچ وقت، حذف شدنش بدیهی بود. اشک‌های‌شان در بازی آخرشان به همین خاطر به نظرم احمقانه می‌آمد و تلاشی بود برای زنده کردن آن پنالتی روبرتو باجو مثلن.
برزیل هم شبیه یک تیم آفریقایی بود بیش‌تر تا برزیل همیشگی. بازی برزیل آن‌قدرها جذبم نکرده هیچ وقت. بازیکنان برزیل مثل پرنوگرافری هستن که دوست دارند تمام زوایای ممکن را نشان بدهند. دقت و ظرافت و این‌طور چیزها خبری نیست. اوج این موضوع می‌شود بازیکنی مثل رونالدینیو که از هر جا به هر جا در زمین حاضر است دریبل بزند ولی پاس ندهد. ریوالدو البته حسابش جدا بوده و هست. و البته برزیل امسال! برزیل دفاعی! برزیل پر از بازیکنان گنده،نه از لحاظ بازی، از لحاظ حجم و وزن! بازیکنان به اصطلاح گولاخ! چیزی شبیه تیم‌های آفریقایی که وصف‌شان رفت. هفت هشت نفر برای هل دادن آمده‌اند که کارشان را خوب انجام می‌دهند و یکی دو نفر هم برای دریبل زدن و نمایش. کاکا و روبینیو البته نتوانستند استریپ تیز کنند برای تماشاگران بریزیل‌دوست. جای بسی تاسف. فابیانو البته هر طور شده گل خودش را زده و آقای داور هم آبشارها و ساعدهایی که زد را به عنوان یک سری ضربه‌ی قابل قبول در والیبال، در فوتبال هم قبول کرد و بعد از گلی که او به ساحل عاج زد، سوتش را به صدا درآورد و در ناباوری ساحل عاجی‌ها وسط زمین را نشان داد و با لبخندی رو به فابیانو به او گفت: بازم که تو شیطونی کردی! البته بهای این گل شکستن ساق الانو بود! بهای سنگینی نبود لابد برای تماشاگرانی که بازی برزیلی دوست دارند!
آرژانتین تبدیل به یک کلکسیون از ستاره‌ها شده و مسی هم گل سرسبد این ستاره‌ها. چماقی در دست گزارش‌گران فوتبال. چیزی برای پز دادن. چیزی برای این‌که بگویند ما چقدر خوشبختیم که مسی هست که جلوی ما دریبل بزند! البته بازی مسی برای من دوست داشتنی است، اما نه در تیم ملی آرژانتین. نه در یک نمایشگاه ستارگان بی‌نظیر. نه در تیمی که آن قدرها هم تیم نیست. مارادونا هم در کنار زمین برای خودش ماجرایی است. او وقتی بازیکنانش را تعویض می‌کند، در آغوش‌شان می‌گیرد و بر پشتشان می‌کوبد که ای دوربین‌ها! ببینید که من چه صمیمیتی دارم با این‌ها. ببینید ما چقدر رفیقیم. یک صمیمیت نمایشی برای دوربین‌های هزار فریم در ثانیه‌ی بازی‌ها.
اسپانیا امیدوارکننده‌تر بود برایم. کلکسیونی از هافبک‌های رده اول دنیا که خوب کنار هم جفت و جور شده‌اند که تیم بتواند در اکثر دقایق بازی صاحب توپ باشد. مشکل اصلی تیم اما این بوده که نمی‌‌دانند حالا که توپ دستشان است، چه کار قرار است بکنند. طول و عرض و ارتفاع زمین را طی می‌کنند و استرس بی‌خودی به خودشان و بیننده‌ی بازی‌شان وارد می‌کنند و باز می‌رسند به نقطه‌ی شروع. فرناندو تورس نمونه‌ی پافشاری روی یک حماقت است برای من. (البته نه به اندازه‌ی کریس رونالدو که شاهکاری است واقعن در تیم پرتغال!) تورس هیچ وقت گل زن خوبی نبوده در اسپانیا و مربی‌ها همچنان نوک حمله را برای او کنار می‌گذارند و خیال تیم مقابل را از یک بازیکن راحت می‌کنند! برگ برنده‌ی اسپانیا اما داوید ویاست. او یک تنه بار گل نزدن‌های مهاجم اسپانیا را بر دوش می‌کشد و فرشته‌ی نجاتی است که به کمک تیم آمده و ناباورانه در گل زنی شانه به شانه‌ی رائول ساییده. خب، نفس راحتی بکشند باید اسپانیایی‌ها با داشتن ویا.
اما این میان تیم آلمان حکایتش جذاب بود برایم. تیمی جوان و یک دست و با اندیشه و چه و چه و چه. تا حالا نه گل زده و اگر اشتباه نکنم بعد از آرژانتین بیش‌ترین گل‌ را زده توی این تورنومنت. گل‌هایش هم آب‌دوغ خیاری و به لطف کمک‌داور و دفاع حریف نبوده. هر کدامش دیدنی بوده و جذاب و راضی کننده. بعد از بازی‌اش با استرالیا، به نظر آمد که استرالیا ضعیف‌ترین تیم جام است، ولی بعدن معلوم شد که ضعیف‌تر از استرالیا در این جام بسیار هست، آلمان تیم خوبی بوده. کلوزه، برخلاف رونالدو و تورس و باقی که در باشگاه‌های‌شان آقایی می‌کنند و دست به سیاه و سفید نمی‌زنند و ماتحتشان با نیمکت‌های کنار زمین آشنا نیست، از نیمکت ذخیره‌های بایرن آمده بود تا مثل همیشه گل‌های حساس را بزند و با آن لبخند عجیبش بگوید که ببینید، من کار خودم را بلدم. آلمان در بازی دومش گیر داورهای بسیار خوب جام افتاد و بدشانسی هم چاشنی شد تا تیم ده نفره‌ی آلمان بازنده باشد. امیدوارم در بازی با آرژانتین لااقل چنین بلایی سرش نیاید!
برای من بازی آرژانتین و آلمان، اگر با باختن آلمان تمام شود بازی، بازی آخر جام خواهد بود. برای دیدن باقی بازی‌ها هیجان خاصی نخواهم داشت. می‌شود یک جور آیین که ببینیم حالا امسال چه کسی قهرمان می‌شود.
امیدوارم فردا آلمان برنده‌ی بازی باشد و مارادونا حسابی اشک بریزد و برای دوربین‌ها، مثل همیشه، سوژه‌ی خوبی بسازد. امیدوارم فردا آلمان را بین چهار تیم ببینم و باز هم بتوانم بازی خوبش را تماشا کنم.

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

صحنه‌ی پایانی بیل را بکش، تصویر اما ترومن است که دراز کشیده کف دست‌شویی و زار می‌زند، مچاله. پس از چند سال انتقامش را از معشوقش گرفته و دخترکش را حالا در کنارش دارد. حالا زار می‌زند. برای این زار زدن انگار می‌بایست تمام این سال‌ها را تحمل کند و معشوقش، بیل، را بکشد و برود یک جایی را پیدا کند برای زار زدن. برای تمام شدن لابد. تمام که ... تمام شدن فیلم لابد.
این صحنه یادم است و هر وقت یادش بی‌افتم، یاد خیابان شلوغ ولیعصر می‌افتم و مسیر دانشگاه تا میدان ولیعصر و بعد خوابگاه. و آرزوی این‌که مدتی تنها باشم. تصویر خودم را هم می‌توانم ببینم حتا در آن روز.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

درباره‌ی پایان

Eternal Sunshine of the Spotless Mind برای من یک شاهکار نبود. چیزی نبود که انتظارش را نداشته باشم و یا چیزی را تکان بدهد در من. اما سکانس آخر آن، چیزی در حد یک شاهکار است و می‌تواند به راحتی مدت زیادی بماند در گوشه‌ی ذهنم. چارلی کافمن -این نیمه‌نابغه‌ی هالیوودی!- فیلم را طوری پیش برده که در پایان دو نفری که در آغاز یک رابطه ایستاده‌اند مشغول شنیدن کثیف‌ترین حرف‌های یکدیگر در مورد خودشانند. در تصویر آخر هم فکر نمی‌کنند که قرار است از این حرف‌ها درس عبرتی بگیرند و طوری زندگی کنند که در پایان به هم بد و بیراه نگویند.
در فیلم از فراموشی به عنوان یک نقطه‌ی عطف استفاده شده. این اشاره به فراموشی، فیلم‌های وونگ کاروای را به یادم آورد و نوع نگاه متفاوتش به این قضیه.
به هر حال خواستم بگویم که پایان چیز مهمی است برای یک چیزی مثل داستان یا فیلم. پایان می‎‌تواند حتا به تنهایی فیلمی را به شاهکار تبدیل کند و یا شاهکاری را به ابتذال بکشاند. لاست پایانش بد بود، واقعن بد بود. لاست از جایی به بعد دیگر در دنیای خودش قابل توجیه نبود، ولی پایان بد آن ضربه‌ی نهایی بود. برای من مهم بود که نقطه‌ی پایان لاست کجاست؟ بسته شدن دایره‌ی لاست به آن شکل، چیزی نبود جز تحمیل یک دایره برای فرم آن: رساندن پایان به آغاز داستان تنها از نظر فرم دیداری به هر قیمتی.
خلاصه این‌که مراقب پایان‌های‌تان باشید.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بازي تمام مي‌شود، دو يك دانمارك. تلوزيون را خاموش مي‌كنم. گرسنه‌ام. مي‌روم توي آشپزخانه و در يخچال را باز مي‌كنم، كمي قورمه‌سبزي. مي‌گذارمش روي گاز و زيرش را روشن مي‌كنم. يك تكه سنگك از توي يخچال داخل تستر. يك كارهاي خرده‌ريزي مي‌كنم كه مجبور نباشم بي‌حركت باشم. قورمه‌سبزي گرم مي‌شود و لقمه مي‌شود و همراه با يك ليوان دلستر آناناس مي‌رود پايين. خوشحالم. يك جور ماورايي خوشم. ماورايي كه مي‌گويم فكر نكن يك جور هيجان‌انگيز يا آرام يا فوق‌العاده. خيلي خيلي معمولي و نرم. سيگارم را روشن مي‌كنم بعد همه‌ي اين‌ها. سيگار، آخ سيگار بعد از خوردن. به تفاوت فعل كردن و فاك فكر مي‌كنم. ياد كانتر بازي كردن‌هايمان توي سايت دانشكده مي‌افتم و اسمم كه توي آن بازي يك چيز بامزه‌اي بود كه تويش فاك داشت. خنده‌ام مي‌گيرد. ديگر بايد خوابيد. اينترنت نيست و بايد بي‌خيال گودر و بلاگ و چت و اين چيزها شد. مي‌روم جلوي قفسه‌ي كتاب‌ها اما. دلم كلمه مي‌خواهد. چند تا كلمه‌ي نرم، نه از آن‌ها كه دوست دارند آدم را به فكر وادار كنند و اصرار كنند كه زندگي چيز مزخرفي است كه درد دارد. تهوع، محاكمه، نه. دلم زمان‌لرزه مي‌خواهد. برش مي‌دارم. مي‌روم دراز مي‌كشم و مي‌خوانم. تويش نوشته زندگي يك ظرف كثافت است اما هنرمند بايد هر طور شده تو را قانع كند كه زندگي گاهي خوبي‌هايي هم دارد. هوم.
مي‌خوابم كم‌كم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

دی‌شب، میان بی‌خوابی تمام ناشدنی‌ام، یاد سرگیجه‌ی هیچکاک افتاده بودم. در سرگیجه جیمز استوارت نقش یک کارآگاه خصوصی را بازی می‌کند که دوستی از او می‌خواهد همسرش را تعقیب کند. جیمز استوارت که نسبت به زنان بی‌توجه است، عاشق این زن می‌شود. زن که کیم نواک نقشش را بازی می‌کند، در میانه‌ی ماجرا سقوط می‌کند و می‌میرد. اما ذهن جیمز استوارت همچنان درگیر اوست. در ادامه او زنی را می‌بیند که بسیار شبیه عشق از دست رفته‌اش است. او به آن زن ابراز عشق می‌کند و زن توان پاسخ ندارد. جیمز استوارت فکر می‌کند او زن دیگری است، اما در واقع او همان کسی است که مرده! او فقط در نقشه‌ای که دوست جیمز استوارت برای کشتن همسر واقعی‌اش کشیده دست داشته و از ابتدا فقط نقش همسر آن مرد را بازی کرده.
حالا کیم نواک همه چیز را می‌داند: جیمز استوارت فکر می‌کند او زن دیگری است و در او شمایل آن زن دیگر را جستجو می‌کند، زن اما همان زن است و این را جیمز استوارت نباید بفهمد. حالا جیمز استوارت از او می‌خواهد مثل معشوق از دست رفته‌اش لباس بپوشد و راه برود و رفتار کند، و زن باید ادای خودش را در بیارود! جیمز استوارت از او راضی نیست و در نهایت در صحنه‌های پایانی کیم نواک واقعن سقوط می‌کند و می‌میرد. جیمز استوارت حالا می‌‌داند که این زمان همان زن بوده!
به بعضی ماجراهای عاشقانه فکر کنید. آن‌هایی که بعد از یک جدایی باز به هم می‌رسند و می‌خواهند دوباره همدیگر را تجربه کنند و سایه سنگین گذشته اجازه نمی‌دهد. یکی می‌‌خواهد از دیگری همان آدم سابق را بسازد، با همان رفتار و حرکات. و در آخر وقتی که برای بار دوم او را از دست می‌دهد، می‌فهمد که او همانی بوده که می‌خواسته. این ماجرای عاشقانه‌ی سرگیجه، فرای داستان مهیج ساده‌اش، کشش عجیبی دارد. عشق وهم‌آلود جیمز استوارت به کسی که فکر می‌کند فقط شبیه معشوقش است، معشوقی که خودش هم جیمز استوارت را دوست دارد و می‌داند که نمی‌تواند ماجرای واقعی را به او بگوید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

بخند
به خنده زیباتری

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

از چند سال پیش به این طرف موسیقی برایم یک کنکاش جدی بوده. جدی که می‌گویم منظورم این نیست که بروم و بنشینم تئوری موسیقی بخوانم یا بروم سراغ نوازندگی. منظورم گوش دادن به موسیقی است. مدتی پیش در مورد فیلم و سینما که فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که می‌توان دو نوع سینما در نظر گرفت. یک نوع عامه‌پسند و تجاری که هالیوود نمونه‌ی بارز آن است و کارش کپی کردن چند باره‌ی داستان‌های تکراری و بالاتر بردن کیفیات جلوه‌های ویژه. یکی هم سینمایی که هدفش جستجو و کنکاش امکانات تصویر و روایت است. اولی می‌شود چیزی برای سرگرمی و دومی چیزی برای فکر کردن. چه به فرم فیلم و چه چارچوب روایت و چه به خود داستانی که در فیلم روایت می‌شود.
موسیقی هم برایم چنین چیزی شده. چند روز پیش که با فواد نشسته بودیم و در مورد موسیقی حرف می‌زدیم، بحث به این‌جا کشید که موسیقی جدی‌تر که هدفش سرگرمی نیست، در سطح دیگری انرژی زندگی کردن می‌دهد به آدم. مثلن فواد می‌گفت نیمی از انرژی این چند وقتش به خاطر گوش دادن به فلان آهنگ‌ها بوده. و وقتی که بدانی این روزها اصلن روزهای شادی کردن و خوش گذراندن نیست، که بیش تر روزهای بدبختی و بیچارگی و در به دری است، می‌توانی بدانی که منظور از این انرژی بالا و پایین پریدن و جیغ و داد کردن نیست. این طور نگاه به موسیقی برای گذراندن وقت نیست. برای این است که وقتت را بهتر و عمیق‌تر بگذرانی.
توی تمام این چند سال، موسیقی برایم یک همدم بوده. در بدترین شرایط روحی‌ام چیزی پیدا کرده‌ام که بتواند برای مدتی هم که شده ذهنم را آرام کند و به آن نظم بدهد و لذت تجربه کردن یک چیز تازه را به من بچشاند.
پیش از این حرص می‌خوردم که چرا موسیقی سرگرم کننده این همه طرف‌دار دارد و چرا معمولن بسیاری از دوستان با موسیقی جدی‌تر برخورد نمی‌کنند. حالا با خط کشی بین این‌ها خودم هم می‌توانم از آن نوع موسیقی سرگرم کننده لذت ببرم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه بخواهند با هر چیزی جدی باشند و بخواهند آن کیفیت ناب را تجربه کنند. حالا وقتی که می‌روم به دنیای خودم در موسیقی، می‌دانم این هم یکی از چیزهای شخصی است و هیچ کس را نمی‌توان به زور وارد این دنیا کرد. همان‌طور که نمی‌توان هیچ کس را به زور پای فیلمی از گدار نشاند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه زمانی بچه بودیم و دوچرخه داشتیم. بعد یکی پیداش می شد و می‌گفت "دوچرخه‌تو بده برم یه دور بزنم. زود می‌آرمش." و می‌رفت و برگشتنش طول می‌کشید. بعد وقتی ماجرا بدتر می‌شد که وقت برگشتن آدم به خونه بود و اگه یه کم دیر می‌کرد باید جواب سوال و جواب مادرش رو می‌داد. نمی‌دونم ام‌روز صبح چرا یاد همچین موقعیتی افتادم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

همه چيز دور سرم مي‌چرخد. شلوارم خيس آب است. مي‌روم طبقه‌ي بالا كه كمي استراحت كنم. شلوارم را در مي‌آورم و مي‌اندازم روي نرده. مي‌خزم زير پتو. كمي احساس بي‌وزني مي‌كنم و مي‌خوابم. بيدار كه مي‌شوم ساعتي گذشته. برمي‌گردم پايين. دوستان نشسته‌اند دور هم و از خاطره‌هايشان مي‌گويند و شوخي مي‌كنند و مي‌خندند. مي‌پرسم غذا خورديد؟ خورده‌اند. مي‌روم و قابلمه‌ي توي اتاق را نگاه مي‌كنم. "اين كه هنوز پره!" يك بشقاب و چند تا گوشت كباب شده و نان و گوجه. كم‌كم مي‌خورم و مي‌روم پيش‌شان. همين طور كه مشغول خوردنم، مي‌نشينم كنارشان و با هم ورق بازي مي‌كنيم. مي‌روم و يك شيشه نوشابه برمي‌دارم. بازش مي‌كنم و مي‌گيرم جلوي دهانم. نوشابه مي‌خورم. مي‌پرسم: "كسي شارژر نوكيا داره؟" نگاه مي‌كنم به اس‌ام‌اس‌هايي كه فرستاده‌ام. آخري فرستاده نشده. بازش مي‌كنم. "دوستت دارم لعنتي." لبخند مي‌زنم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

نباشد پایان تمام رویاهایم دیوانگی منتظرم باشد؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

بدترین زمان؟

شاید بدترین موقع باشد برای ایجاد یک وبلاگ جدید. وقتی که گودر شده قبله‌ی آرزوهای کسانی که پیش‌تر لینک به لینک وبلاگ می‌خواندند، درست کردن یک وبلاگ جدید یعنی رفتن به گوشه‌ی تاریک اتاق. یعنی جایی باشی که کسی نیست که بشنود صدایت را.
دست و دلم هم کمتر از همیشه به نوشتن می‌رود و اگر هم برود باید کلنجار بروم تا لحن مناسب را پیدا کنم و بنویسم. آن قدرها هم جسارت نداشته‌ام هیچ وقت که آن چیزهایی را که دلم خواسته بنویسم. پناه بردن به نوشتن برای آدمی مثل من سخت است و تنها چاره. محکوم به نوشتنم انگار.
به هر حال وسوسه‌ی داشتن یک وبلاگ تازه خودش می‌تواند کمک کند به نوشتن برای مدتی. و این وبلاگ همان چیز تازه است. وبلاگی که اسمش را هم به سختی توانستم انتخاب کنم. حالا من می مانم و یک بلاگ تازه و یک رخوت بی انتها که دوست دارم کنارش بزنم. همین.