۱۳۹۳ مهر ۱, سه‌شنبه

مدرسه پناهِ ما بود

خُب راستش امثالِ من پناه می‌بردند به مدرسه. از دستِ چه؟ خودتان خوب می‌دانید. قصّه‌خوانیِ مادربزرگ در شب‌هایِ تابستان و هندوانه‌هایِ خنکِ وسطِ حوضِ حیاط، کلاه‌هایی است که دسته‌جمعی سرِ خودمان می‌گذاریم تا مرهمی باشد بر زخم‌های تاریخی، بی‌فرهنگیِ همگانی و البته گُشادیِ نظام‌مند و جمعی‌مان. 
مدرسه سیستمی نبود که به خودیِ خود از دلِ بُته‌ای بیرون اومده باشه. مدرسه، درست مثلِ مجلس، عصاره‌یِ فضایلِ ملتی بود که سالیانِ سال گرسنگی و قحطی را تحمل کرده بود و نتوانسته بود ساز و کار دنیایِ جدید را به موقع بفهمد و مدرن‌سازیِ صنعتیِ حکومتی هم طبعاً کاری از پیش نبرد. پولِ نفت موهبتی از خدایانِ دنیایِ جدید بود که خرجِ شکمِ قحطی‌زدگانِ خاورمیانه شد و حاصلش نه رسیدن به فرهنگِ مدرن و در مرکز قرار گرفتنِ انسان، که خیلی ساده تولید مثل بود. ما فرزندانِ چهارم و پنجم کسانی هستیم زاده‌ی پولِ نفت، کسی برایِ بودنِ ما نقشه‌ای نداشت. ما به مدرسه پناه می‌بردیم و برامان مهم نبود قرار نیست در ساعت‌های متمادیِ کلاس‌های زبان و هندسه و عربی، نه انگلیسی یاد بگیریم، نه هندسه و نه عربی.
ما شاد بودیم از این‌که جایی هستیم که زورگویی کمتر است. انتخاب بینِ بد و بدتر؟ از دیرباز دچارش بوده‌ایم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه


درِ وایبرو می‌شه بست، در دهن مردم رو نه.

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

هرگز سوسک نخواهی شد

یادم بیندازید روزی که سرم خوش بود و دلم شادان، چیزی بنویسم درباره‌ی مسخِ کافکا. که وحشت، تصورِ تبدیل شدن‌مان به موجودی در ردیفِ سوسک نیست. که امر وحشتناک این است که هیچ کدام‌مان، هیچ صبحی، به سوسک تبدیل نخواهیم شد و مجبوریم هر روز لباس‌مان را بپوشیم، کیف‌مان را به دست بگیریم و کارمندوار خانه را ترک کنیم به مقصدِ شرکت/اداره/کار/تحریریه.