۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

صحنه‌ی پایانی بیل را بکش، تصویر اما ترومن است که دراز کشیده کف دست‌شویی و زار می‌زند، مچاله. پس از چند سال انتقامش را از معشوقش گرفته و دخترکش را حالا در کنارش دارد. حالا زار می‌زند. برای این زار زدن انگار می‌بایست تمام این سال‌ها را تحمل کند و معشوقش، بیل، را بکشد و برود یک جایی را پیدا کند برای زار زدن. برای تمام شدن لابد. تمام که ... تمام شدن فیلم لابد.
این صحنه یادم است و هر وقت یادش بی‌افتم، یاد خیابان شلوغ ولیعصر می‌افتم و مسیر دانشگاه تا میدان ولیعصر و بعد خوابگاه. و آرزوی این‌که مدتی تنها باشم. تصویر خودم را هم می‌توانم ببینم حتا در آن روز.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

درباره‌ی پایان

Eternal Sunshine of the Spotless Mind برای من یک شاهکار نبود. چیزی نبود که انتظارش را نداشته باشم و یا چیزی را تکان بدهد در من. اما سکانس آخر آن، چیزی در حد یک شاهکار است و می‌تواند به راحتی مدت زیادی بماند در گوشه‌ی ذهنم. چارلی کافمن -این نیمه‌نابغه‌ی هالیوودی!- فیلم را طوری پیش برده که در پایان دو نفری که در آغاز یک رابطه ایستاده‌اند مشغول شنیدن کثیف‌ترین حرف‌های یکدیگر در مورد خودشانند. در تصویر آخر هم فکر نمی‌کنند که قرار است از این حرف‌ها درس عبرتی بگیرند و طوری زندگی کنند که در پایان به هم بد و بیراه نگویند.
در فیلم از فراموشی به عنوان یک نقطه‌ی عطف استفاده شده. این اشاره به فراموشی، فیلم‌های وونگ کاروای را به یادم آورد و نوع نگاه متفاوتش به این قضیه.
به هر حال خواستم بگویم که پایان چیز مهمی است برای یک چیزی مثل داستان یا فیلم. پایان می‎‌تواند حتا به تنهایی فیلمی را به شاهکار تبدیل کند و یا شاهکاری را به ابتذال بکشاند. لاست پایانش بد بود، واقعن بد بود. لاست از جایی به بعد دیگر در دنیای خودش قابل توجیه نبود، ولی پایان بد آن ضربه‌ی نهایی بود. برای من مهم بود که نقطه‌ی پایان لاست کجاست؟ بسته شدن دایره‌ی لاست به آن شکل، چیزی نبود جز تحمیل یک دایره برای فرم آن: رساندن پایان به آغاز داستان تنها از نظر فرم دیداری به هر قیمتی.
خلاصه این‌که مراقب پایان‌های‌تان باشید.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بازي تمام مي‌شود، دو يك دانمارك. تلوزيون را خاموش مي‌كنم. گرسنه‌ام. مي‌روم توي آشپزخانه و در يخچال را باز مي‌كنم، كمي قورمه‌سبزي. مي‌گذارمش روي گاز و زيرش را روشن مي‌كنم. يك تكه سنگك از توي يخچال داخل تستر. يك كارهاي خرده‌ريزي مي‌كنم كه مجبور نباشم بي‌حركت باشم. قورمه‌سبزي گرم مي‌شود و لقمه مي‌شود و همراه با يك ليوان دلستر آناناس مي‌رود پايين. خوشحالم. يك جور ماورايي خوشم. ماورايي كه مي‌گويم فكر نكن يك جور هيجان‌انگيز يا آرام يا فوق‌العاده. خيلي خيلي معمولي و نرم. سيگارم را روشن مي‌كنم بعد همه‌ي اين‌ها. سيگار، آخ سيگار بعد از خوردن. به تفاوت فعل كردن و فاك فكر مي‌كنم. ياد كانتر بازي كردن‌هايمان توي سايت دانشكده مي‌افتم و اسمم كه توي آن بازي يك چيز بامزه‌اي بود كه تويش فاك داشت. خنده‌ام مي‌گيرد. ديگر بايد خوابيد. اينترنت نيست و بايد بي‌خيال گودر و بلاگ و چت و اين چيزها شد. مي‌روم جلوي قفسه‌ي كتاب‌ها اما. دلم كلمه مي‌خواهد. چند تا كلمه‌ي نرم، نه از آن‌ها كه دوست دارند آدم را به فكر وادار كنند و اصرار كنند كه زندگي چيز مزخرفي است كه درد دارد. تهوع، محاكمه، نه. دلم زمان‌لرزه مي‌خواهد. برش مي‌دارم. مي‌روم دراز مي‌كشم و مي‌خوانم. تويش نوشته زندگي يك ظرف كثافت است اما هنرمند بايد هر طور شده تو را قانع كند كه زندگي گاهي خوبي‌هايي هم دارد. هوم.
مي‌خوابم كم‌كم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

دی‌شب، میان بی‌خوابی تمام ناشدنی‌ام، یاد سرگیجه‌ی هیچکاک افتاده بودم. در سرگیجه جیمز استوارت نقش یک کارآگاه خصوصی را بازی می‌کند که دوستی از او می‌خواهد همسرش را تعقیب کند. جیمز استوارت که نسبت به زنان بی‌توجه است، عاشق این زن می‌شود. زن که کیم نواک نقشش را بازی می‌کند، در میانه‌ی ماجرا سقوط می‌کند و می‌میرد. اما ذهن جیمز استوارت همچنان درگیر اوست. در ادامه او زنی را می‌بیند که بسیار شبیه عشق از دست رفته‌اش است. او به آن زن ابراز عشق می‌کند و زن توان پاسخ ندارد. جیمز استوارت فکر می‌کند او زن دیگری است، اما در واقع او همان کسی است که مرده! او فقط در نقشه‌ای که دوست جیمز استوارت برای کشتن همسر واقعی‌اش کشیده دست داشته و از ابتدا فقط نقش همسر آن مرد را بازی کرده.
حالا کیم نواک همه چیز را می‌داند: جیمز استوارت فکر می‌کند او زن دیگری است و در او شمایل آن زن دیگر را جستجو می‌کند، زن اما همان زن است و این را جیمز استوارت نباید بفهمد. حالا جیمز استوارت از او می‌خواهد مثل معشوق از دست رفته‌اش لباس بپوشد و راه برود و رفتار کند، و زن باید ادای خودش را در بیارود! جیمز استوارت از او راضی نیست و در نهایت در صحنه‌های پایانی کیم نواک واقعن سقوط می‌کند و می‌میرد. جیمز استوارت حالا می‌‌داند که این زمان همان زن بوده!
به بعضی ماجراهای عاشقانه فکر کنید. آن‌هایی که بعد از یک جدایی باز به هم می‌رسند و می‌خواهند دوباره همدیگر را تجربه کنند و سایه سنگین گذشته اجازه نمی‌دهد. یکی می‌‌خواهد از دیگری همان آدم سابق را بسازد، با همان رفتار و حرکات. و در آخر وقتی که برای بار دوم او را از دست می‌دهد، می‌فهمد که او همانی بوده که می‌خواسته. این ماجرای عاشقانه‌ی سرگیجه، فرای داستان مهیج ساده‌اش، کشش عجیبی دارد. عشق وهم‌آلود جیمز استوارت به کسی که فکر می‌کند فقط شبیه معشوقش است، معشوقی که خودش هم جیمز استوارت را دوست دارد و می‌داند که نمی‌تواند ماجرای واقعی را به او بگوید.

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

بخند
به خنده زیباتری

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

از چند سال پیش به این طرف موسیقی برایم یک کنکاش جدی بوده. جدی که می‌گویم منظورم این نیست که بروم و بنشینم تئوری موسیقی بخوانم یا بروم سراغ نوازندگی. منظورم گوش دادن به موسیقی است. مدتی پیش در مورد فیلم و سینما که فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که می‌توان دو نوع سینما در نظر گرفت. یک نوع عامه‌پسند و تجاری که هالیوود نمونه‌ی بارز آن است و کارش کپی کردن چند باره‌ی داستان‌های تکراری و بالاتر بردن کیفیات جلوه‌های ویژه. یکی هم سینمایی که هدفش جستجو و کنکاش امکانات تصویر و روایت است. اولی می‌شود چیزی برای سرگرمی و دومی چیزی برای فکر کردن. چه به فرم فیلم و چه چارچوب روایت و چه به خود داستانی که در فیلم روایت می‌شود.
موسیقی هم برایم چنین چیزی شده. چند روز پیش که با فواد نشسته بودیم و در مورد موسیقی حرف می‌زدیم، بحث به این‌جا کشید که موسیقی جدی‌تر که هدفش سرگرمی نیست، در سطح دیگری انرژی زندگی کردن می‌دهد به آدم. مثلن فواد می‌گفت نیمی از انرژی این چند وقتش به خاطر گوش دادن به فلان آهنگ‌ها بوده. و وقتی که بدانی این روزها اصلن روزهای شادی کردن و خوش گذراندن نیست، که بیش تر روزهای بدبختی و بیچارگی و در به دری است، می‌توانی بدانی که منظور از این انرژی بالا و پایین پریدن و جیغ و داد کردن نیست. این طور نگاه به موسیقی برای گذراندن وقت نیست. برای این است که وقتت را بهتر و عمیق‌تر بگذرانی.
توی تمام این چند سال، موسیقی برایم یک همدم بوده. در بدترین شرایط روحی‌ام چیزی پیدا کرده‌ام که بتواند برای مدتی هم که شده ذهنم را آرام کند و به آن نظم بدهد و لذت تجربه کردن یک چیز تازه را به من بچشاند.
پیش از این حرص می‌خوردم که چرا موسیقی سرگرم کننده این همه طرف‌دار دارد و چرا معمولن بسیاری از دوستان با موسیقی جدی‌تر برخورد نمی‌کنند. حالا با خط کشی بین این‌ها خودم هم می‌توانم از آن نوع موسیقی سرگرم کننده لذت ببرم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه بخواهند با هر چیزی جدی باشند و بخواهند آن کیفیت ناب را تجربه کنند. حالا وقتی که می‌روم به دنیای خودم در موسیقی، می‌دانم این هم یکی از چیزهای شخصی است و هیچ کس را نمی‌توان به زور وارد این دنیا کرد. همان‌طور که نمی‌توان هیچ کس را به زور پای فیلمی از گدار نشاند.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یه زمانی بچه بودیم و دوچرخه داشتیم. بعد یکی پیداش می شد و می‌گفت "دوچرخه‌تو بده برم یه دور بزنم. زود می‌آرمش." و می‌رفت و برگشتنش طول می‌کشید. بعد وقتی ماجرا بدتر می‌شد که وقت برگشتن آدم به خونه بود و اگه یه کم دیر می‌کرد باید جواب سوال و جواب مادرش رو می‌داد. نمی‌دونم ام‌روز صبح چرا یاد همچین موقعیتی افتادم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

همه چيز دور سرم مي‌چرخد. شلوارم خيس آب است. مي‌روم طبقه‌ي بالا كه كمي استراحت كنم. شلوارم را در مي‌آورم و مي‌اندازم روي نرده. مي‌خزم زير پتو. كمي احساس بي‌وزني مي‌كنم و مي‌خوابم. بيدار كه مي‌شوم ساعتي گذشته. برمي‌گردم پايين. دوستان نشسته‌اند دور هم و از خاطره‌هايشان مي‌گويند و شوخي مي‌كنند و مي‌خندند. مي‌پرسم غذا خورديد؟ خورده‌اند. مي‌روم و قابلمه‌ي توي اتاق را نگاه مي‌كنم. "اين كه هنوز پره!" يك بشقاب و چند تا گوشت كباب شده و نان و گوجه. كم‌كم مي‌خورم و مي‌روم پيش‌شان. همين طور كه مشغول خوردنم، مي‌نشينم كنارشان و با هم ورق بازي مي‌كنيم. مي‌روم و يك شيشه نوشابه برمي‌دارم. بازش مي‌كنم و مي‌گيرم جلوي دهانم. نوشابه مي‌خورم. مي‌پرسم: "كسي شارژر نوكيا داره؟" نگاه مي‌كنم به اس‌ام‌اس‌هايي كه فرستاده‌ام. آخري فرستاده نشده. بازش مي‌كنم. "دوستت دارم لعنتي." لبخند مي‌زنم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

نباشد پایان تمام رویاهایم دیوانگی منتظرم باشد؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

بدترین زمان؟

شاید بدترین موقع باشد برای ایجاد یک وبلاگ جدید. وقتی که گودر شده قبله‌ی آرزوهای کسانی که پیش‌تر لینک به لینک وبلاگ می‌خواندند، درست کردن یک وبلاگ جدید یعنی رفتن به گوشه‌ی تاریک اتاق. یعنی جایی باشی که کسی نیست که بشنود صدایت را.
دست و دلم هم کمتر از همیشه به نوشتن می‌رود و اگر هم برود باید کلنجار بروم تا لحن مناسب را پیدا کنم و بنویسم. آن قدرها هم جسارت نداشته‌ام هیچ وقت که آن چیزهایی را که دلم خواسته بنویسم. پناه بردن به نوشتن برای آدمی مثل من سخت است و تنها چاره. محکوم به نوشتنم انگار.
به هر حال وسوسه‌ی داشتن یک وبلاگ تازه خودش می‌تواند کمک کند به نوشتن برای مدتی. و این وبلاگ همان چیز تازه است. وبلاگی که اسمش را هم به سختی توانستم انتخاب کنم. حالا من می مانم و یک بلاگ تازه و یک رخوت بی انتها که دوست دارم کنارش بزنم. همین.