از چند سال پیش به این طرف موسیقی برایم یک کنکاش جدی بوده. جدی که میگویم منظورم این نیست که بروم و بنشینم تئوری موسیقی بخوانم یا بروم سراغ نوازندگی. منظورم گوش دادن به موسیقی است. مدتی پیش در مورد فیلم و سینما که فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که میتوان دو نوع سینما در نظر گرفت. یک نوع عامهپسند و تجاری که هالیوود نمونهی بارز آن است و کارش کپی کردن چند بارهی داستانهای تکراری و بالاتر بردن کیفیات جلوههای ویژه. یکی هم سینمایی که هدفش جستجو و کنکاش امکانات تصویر و روایت است. اولی میشود چیزی برای سرگرمی و دومی چیزی برای فکر کردن. چه به فرم فیلم و چه چارچوب روایت و چه به خود داستانی که در فیلم روایت میشود.
موسیقی هم برایم چنین چیزی شده. چند روز پیش که با فواد نشسته بودیم و در مورد موسیقی حرف میزدیم، بحث به اینجا کشید که موسیقی جدیتر که هدفش سرگرمی نیست، در سطح دیگری انرژی زندگی کردن میدهد به آدم. مثلن فواد میگفت نیمی از انرژی این چند وقتش به خاطر گوش دادن به فلان آهنگها بوده. و وقتی که بدانی این روزها اصلن روزهای شادی کردن و خوش گذراندن نیست، که بیش تر روزهای بدبختی و بیچارگی و در به دری است، میتوانی بدانی که منظور از این انرژی بالا و پایین پریدن و جیغ و داد کردن نیست. این طور نگاه به موسیقی برای گذراندن وقت نیست. برای این است که وقتت را بهتر و عمیقتر بگذرانی.
توی تمام این چند سال، موسیقی برایم یک همدم بوده. در بدترین شرایط روحیام چیزی پیدا کردهام که بتواند برای مدتی هم که شده ذهنم را آرام کند و به آن نظم بدهد و لذت تجربه کردن یک چیز تازه را به من بچشاند.
پیش از این حرص میخوردم که چرا موسیقی سرگرم کننده این همه طرفدار دارد و چرا معمولن بسیاری از دوستان با موسیقی جدیتر برخورد نمیکنند. حالا با خط کشی بین اینها خودم هم میتوانم از آن نوع موسیقی سرگرم کننده لذت ببرم. حالا میدانم که قرار نیست همه بخواهند با هر چیزی جدی باشند و بخواهند آن کیفیت ناب را تجربه کنند. حالا وقتی که میروم به دنیای خودم در موسیقی، میدانم این هم یکی از چیزهای شخصی است و هیچ کس را نمیتوان به زور وارد این دنیا کرد. همانطور که نمیتوان هیچ کس را به زور پای فیلمی از گدار نشاند.