۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

حال نرمی دارم. صدای پیانو ریخته‌ام توی فضا. نسیم نرمی از پنجره‌ی این وری می‌آید تو و از پنجره‌ی آن طرف می‌رود بیرون. رفته‌ام یک نخ از سیگار فیلتر زردم را کشیده‌ام وسط هال. دراز کشیده و نیم نگاهی هم به انعکاسم توی شیشه. جوراب‌های رنگی‌ام را پوشیده‌ام که گرم شوند پاهای سرد شده‌ام. کمی خانده‌ام‌ات و فکر کرده‌ام لابد آرشیوها برای همین روزهایند که من تو را کم‌تر دارم. که بیایم کلماتت را مرور کنم. نصفه نیمه حوصله‌ام سر رفته. چای خورده‌ام و شکمم قدری حالش خوب نیست. سایت سنجش قرار است سرنوشتم را منتشر کندو سرنوشت دو سال آینده‌ام را. هوم، گفته‌ام به خودم که لابد اگر قبول شوی جفتک می‌اندازی از خوشحالی. تو یک جای دوری لابد روزت را می‌گذرانی همراه مهمانت. لابد تو هم چای دم کرده‌ای و خورده‌ای و حرف‌های دوستانه زده‌ای. خستگی این وقت روز به سراغم آمده و بی‌حوصلگی‌اش. ریز ریزم، فکرم منسجم نیست و به هیچ چیز مهمی خودش را مشغول نکرده. منتظرم فقط میان این بی‌حوصلگی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

دشت‌های گریان آنجلوپلوس سراسر دیدنی است. می‌خواهم اما از یکی از سکانس‌هایش حرف بزنم. النی چند سالی است که زندان است. آزاد که می‌شود می‌برندش سر نعش یکی از پسرهایش. برش که می‌گردانند از آن‌جا، به خانه‌ی پیرزنی می‌رود. به زحمت می‌تواند روی پایش بایستد و پیرزن و یکی دیگر کمکش می‌کنند که برسد به یک تخت چوبی داخل اتاق. فرو می‌ریزد روی تخت. چند سال است که معشوقش از او جدا شده. به جست‌جوی رویایی راهی آمریکا شده و با آرزوی این‌که روزی النی را ببرد پیش خودش، رفته و در ارتش آمریکا عضو شده. النی که از زندان بیرون آمده خبر مرگ معشوقش را قبل از خبر مرگ پسر شنیده. زندان و مرگ و جدایی. او هنوز اما زنده است... مرگ، جدایی، و زندان هنوز او را نکشته، دوام آورده. اما چه دوام آوردنی؟ روی تخت به پهلو افتاده و زیر سرش هم چیزی نیست، جمله‌ای را بی‌وقفه تکرار می‌کند و تکرار می‌کند. هنوز اما زنده است. برای چه؟ لابد برای شنیدن خبر مرگ پسر دومش.
پی‌نوشت: شاید دشت‌های گریان به‌ترین فیلم ضد جنگی باشد که دیده‌ام.