خواب میبینم:
رفتهام پیش خانوادهای در مشهد. زن و شوهری پیرند، بدون فرزند و خانواده. ف(...) (ف(...) از دوستان نزدیکم است در جهانِ واقعی.) همراه من است. زن و شوهر قرار است چند روزی به ما جا و غذا بدهند و میزبانمان باشند. وسایل زیادی دارم. زن و شوهر برخورد گرمی دارند و یکی دو روزی از من و ف(...) پذیرایی میکنند. حضور ف(...) نامحسوستر است.
پیرمرد با تلفن در مورد چیزی حرف میزند. متوجه غیر عادی بودن لحنش میشوم. به کس دیگری میگویم پیرمرد دارد در مورد فلان چیز حسودی میکند. کمکم نگران میشوم. لحن پیرمرد عجیب بوده برایم. وعدهی غذایی بعدی مرد جوانی همراه ماست. لحنی غیر معمول دارد و انگار در مورد چیزی هشدار میدهد. داخل پارچ آب، سیب قرمزی هست. سیب قرمزی که انگار با یک حرکت چاقو ورقهای شده تا آب کاملا به داخل آن نفوذ کند، ولی همچنان شکل کاملی دارد. (شبیه به توپی که از یک رشته سیم کلفت درست شده باشد.) چیزی در مورد سیب میگویم به معنای اینکه اوضاع خوب است. مرد چاقویش را داخل سیب فرو میکند و آن را میکشد بیرود.
چند ساعت بعد با ف(...) رفتهایم بیرون. من تنها برمیگردم خانه. پیرمرد داد و بیداد میکند و از خانه بیرونم میکند. انگار این رفتار، رفتار طبیعی اوست و برخورد گرم، لایهای بر این رفتار. انگار داشته تلاش میکرده آدمِ خوبی باشد، اما سرانجام خویِ بدش به او غلبه کرده و الان دارد رفتارِ طبیعیاش را میکند. ته دلم امید دارم پیرزن کمکم کند، اما وقتی صورتش را میبینم میفهمم امیدم بیهوده بوده. میخواهم وسایلم را جمع کنم و برگردم. به مرد میگویم اجازه بده وسایلم را جمع کنم و بروم. میگوید برو چند ساعت دیگر بیا. احساس پیروزی میکند. میخواهد تا میتواند اذیتم کند. از این کار لذتی بیمارگونه میبرد. میگویم کارت دانشگاه آزادم را میدهم. مال خودت باشد. منظورم این است بعد از این دانشگاه نخواهم رفت. پیرمرد خوشحال میشود. میگذارد بروم داخل و وسایلم را جمع میکنم.
ته دلم خوشحالم و سعی میکنم خوشحالیام را نشان ندهم. آخر من که دانشگاه آزاد درس نمیخوانم. تازه گرفتن کارت المثنی هم کاری ندارد.
کل وسایلم دو جای خانه است. قسمت اول را جمع میکنم و میروم سراغ بخش دوم. زن را میبینم که مجموعهای از پوسترها را کنار میزند و یکی که به نظر کماهمیتتر میآید و مربوط به دانشگاه آزاد است خط میزند. رضایت در چهرهاش پیداست.
از پیرزن کیسه میخواهم. نمیدهد. میگوید این چند روز میوه نخریدهایم و کیسه نداریم.
بخش دوم وسایلم را جمع میکنم. کارت دانشگاه آزاد را میگذارم کنار وسایل زمین. چند تا کیسه هست که ته هر کدام کمی میوه هست. کیسهها را دو تا یکی میکنم و آنچه لازم دارم برمیدارم. ته یکی از کیسههایی که برمیدارم میگذارم کمی میوه بماند. از در خانه که بیرون میآیم خبری از پیرها نیست. آرام آرام راه میروم تا توجه کسی جلب نشود.
با ف(...) برمیگردیم و من میروم طرف خانهی خودمان. جایی است شبیه یکی از بلوارهای ساوه. همان که میخورد به خیابان خانهی قدیممان و مسیرم به خانه بود در دوران دبستان.
وسایل زیادی دستم است و عملا دارند از دستم میافتند. دخترک سرخوشی نزدیکم میشود. یکی از کیسههای سبک را از نوک انگشتانم میگیرد و میگوید بذار برات بیارم. کیسهای که میگیرد وزن زیادی ندارد. روم نمیشود کیسهی دیگری بدهم به او. اما از همقدم شدن با او خوشحالم. همینطور از کم شدن وزن همان کیسهی سبکی که او از دستم گرفته.
به ناخنهای بلند و نوکتیزش نگاه میکند. لاک سفیدرنگ دارند. میگوید باید سبزشان کند. کاپشنی سفیدرنگ پوشیده هماهنگ با ناخنها. میگویم باید لباس هم بخری برای خودت که به رنگ لاکت بخوره. تایید میکند. موهایش هم رنگ شده. به همان ترتیب سفید. میگویم باید موهاتو هم سبز کنی. صدایی در میآورد که یعنی حالش به هم میخورد از این رنگ برای مو.
از سفرم میپرسد. به شوخی و جدی ماجرا را تعریف میکنم. میدانم باورپذیر نیست و نگران این نیستم دختر باور کند و نگران شود یا بترسد. همین طور که حرف مبزنیم از پلههایی میرسیم و از آن پایین میرویم. پلهها به یک جور کارگاه زیرزمینی راه دارند و آن پایینشان میرسد به خیابانی دیگر. دختر دم گوشم پچ پچ میکند که کارگرهای اینجا فضولند و نباید حرفهای ما را بشنوند. چند پلهی دیگر هم پایین میرویم. میایستم و نگاهش میکنم. سرم را میبرم نزدیکش تا لبش را ببوسم. صدم ثانیهای مکث میکند و عقب میکشد، ولی زود لبهایم را میگیرد. میگویم چرا میترسی و دوباره لبهایش را میبوسم.
پلهها به خیابان دیگری میرسند. خیابانی شبیه به خیابان ولیعصر. از کولهبارم میپرسد. میگوید میداند بادبادک دارم و میخواهد مدلش را بداند. چیزی میپرانم. مدل دقیقش را میخواهد. چیز دیگری میپرانم و میگویم دو سالی است که دارمش. شروع میکنم باز کردن بادبادک. شخص سومی کمکم میکند. بادبادک بزرگتر از معمول است و انگار از دوختن دو بادبادک به یکدیگر ساخته شده. سومی میگوید مصنوعی است، اما مصنوعیِ خوبی است. دخترک که با تحسین بادبادک را برانداز میکند، زیر لب زمزمه میکند بیا بیا بند بادبادک دلمو ببند.
بیدار میشوم.