۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه


روزگار جوانی دنبالِ شناختن و آشنا شدن با آدم‌های مختلف بودم. خب، تا جایی که می‌شد تلاش کردم و خیلی از شماها از اون آدمایی هستید که باهاشون به نحوی روزگار گذروندم و با شناختنِ هر کدوم‌تون کمی بزرگ‌تر شدم. 
روزگار گذشت و جوانی برفت و دورنمایِ میانسالی پیدا شد. در گیر و دارِ رسیدن به میانسالی به اهمیتِ نکته‌ای پی بردم که حاصلِ همون ایامه. اون نکته اینه که کنار گذاشتنِ بعضی آدم‌ها، بعضی جمع‌ها و بعضی دورِ همی‌ها، اهمیتش خیلی بیشتر از شناختن و تجربه کردنِ آدم‌ها و محیط‌هایِ تازه‌ست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

بیست و سه چهار سالگی، درست چسبیده به انتخاباتِ هشتاد و هشت، سری پر شور داشتم و تویِ تلاطمِ عشق غوطه می‌خوردم. سرِ پر شور و دلی پر از عشق، هر کار بدی که با آدم بکنه، یه خوبیِ بی‌نظیر داره و اونم اینه که شما رو دربرابرِ موزیک حساس‌تر می‌کنه و دریافت‌تون رو بالا می‌بره. اون دوران دو سه تا آلبوم شاهکار تویِ ام‌پی‌تی‌ری پلیرِ دو گیگابایتی‌م داشتم که روزی چند بار وقتِ پیاده‌روی‌هام گوش می‌دادم و لذّت می‌بردم.
اون دوران گذشت و همه چیز رفته‌رفته طعم و رنگ و عطر و محتواش رو از دست داد و چیزِ تازه‌ای در جهان نموند که بتونم از کشف کردنش لذّتی ببرم که در اون دوران می‌بردم. سر پر از امیدم تبدیل شد به پوزخندِ تمسخرآلود و دلِ پر از عشقم هم زمخت شد و بی‌قواره. دنیا مزه‌یِ کاه گرفت و تصاویرِ رنگارنگِ خیابون ولیعصر، شبیهِ عکسایِ رنگ و رو رفته‌یِ عکاسایِ شهریِ سیاه و سفید کارِ رده‌چندمی تبدیل شد. روزگارِ نوجوونی سپری شد.
اما موزیک همچنان سرزمینِ ناشناخته‌ای موند که می‌شد و می‌شه هر چند وقت یک بار زد به دلش و جزیره‌یِ تازه‌ای کشف کرد و چادر زد و مثلِ همون دوران، تاکید می‌کنم، درست مثلِ همون دوران از این کشفِ تازه لذت برد. این روزا کشفِ تازه‌ای دارم تویِ گوشیم و با هدفونی نه چندان باکیفیت این کشفِ تازه رو با خودم سهیم می‌شم. لحظه‌شماری می‌کنم که برم و هدفون‌خوبه‌م رو که پیشِ یکی از دوستان جا گذاشتم پس بگیرم وپایکوبیِ حاصل از این کشف رو کامل کنم تویِ این سرزمینِ همچنان پر از ماجرا.

۱۳۹۳ فروردین ۲۸, پنجشنبه

درباره‌ی «سقراط»

جامعه‌هایی مثلِ جامعه‌یِ ما که در گیر و دارِ «مبارزه» و «سیاست»اند، تمایلِ زیادی دارند هر ابزاری را برایِ مبارزه به کار ببرند و در خدمتِ سیاست. هنر هم از این ماجرا جدا نیست، هرچند ارتباطِ تنگاتنگِ هنر، به معنایِ تولیدِ مادی و ملموسِ فرهنگی، و سیاست پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و به نظر می‌رسد هر جامعه‌ای با هنرِ تولیدی‌اش رابطه‌ای یگانه برقرار می‌کند. حرفی که می‌خواهم بزنم اصلاً به معنایِ تلاش برایِ تئوریزه کردنِ این ارتباطِ خاص نیست.
اما استفاده از هنر به عنوانِ ابزاری برایِ مبارزه در ایران هم سابقه‌ای طولانی دارد. شاید بشود پژوهشِ مفصلی در این باره ترتیب داد و تاریخِ درگیری‌هایِ ایرانی‌ها برایِ داشتنِ زندگی بهتر را از درونِ همین مبارزه‌ها خواند. به گمانم یکی از مهم‌ترین جریان‌هایِ استفاده از هنر برایِ «مبارزه»، تلاش‌هایی است که بعد از جریان‌هایِ سال 88، در تئاترهایِ مجوزدار صورت گرفت برایِ گنجاندنِ جمله‌ها و مفهوم‌هایِ سیاسیِ بابِ روز در متنِ نمایش‌هایِ کاملاً بی‌ربط. گاهی حتی انگار شعارهایی که در خیابان‌ها گفته و شنیده می‌شد، از جایِ ابتدایی‌اش در خیابان جدا می‌شد و رویِ صحنه‌یِ تئاتر، از دهانِ بازیگری بیرون می‌آمد و ابتدا و انتهایِ جمله به سردستی‌ترین شکلِ ممکن به جهانِ داستانِ رویِ صحنه دوخته می‌شد و از تماشاگران تشویق می‌گرفت. کیف می‌کردند تماشاگران از تکرارِ شعارشان بر رویِ صحنه‌یِ تئاتر. شاید نشانی از همبستگیِ رویِ صحنه و آنانی که رویِ صندلی نشسته بودند.
به گمانِ من، «سقراط» نقطه‌یِ اوجِ این جریان است. سقراط جمله‌هایی از این دست و تشویق گرفتن از تماشاگر بسیار داشت که کاش تعدادی از آنها در خاطرم می‌ماند تا عیناً نقل کنم. انتخابِ داستانِ زندگیِ سقراط برایِ نوشتنِ نمایشی اقتباسی برایِ اجرا در سال 93 در تالارِ وحدتِ تهران، و گنجاندنِ این جمله‌ها و شعارها در دهانِ بازیگران، تا حدی به هوشمندی نیاز دارد: اشرافِ جامعه‌یِ به ظاهر مترقی ولی از درون پوسیده و بی‌اخلاقِ آتن، سقراطِ خِردورز و خردمند را که همواره رویِ سخنش به «توده‌یِ مردم» بوده، به جرمِ توهین به خدایان و البته به دلیلِ اینکه خرمگسِ معرکه‌یِ اشراف شده، به مرگ محکوم می‌کنند. داستانِ خوبی است برایِ گنجاندنِ داستانِ هر جامعه‌ای که مدعی است خردمندانش دارند با ظالمان می‌جنگند.
اما «سقراط» به خوبی می‌داند برایِ اینکه به خوردِ مخاطب برود، به بازیگرِ حرفه‌ای و صاحب‌نام، آواز، رقص، طنز و لودگی هم نیاز دارد. مولفه‌هایی که در «سقراط»، برای جلبِ توجهِ تماشاگر، با یکدیگر رقابت می‌کنند و رویِ هم و در کنارِ شعارهایِ آمده از خیابان، بسته‌ای دیدنی و جذاب در اختیارِ دایره‌ی محدودِ مخاطبانِ تئاترِ ایران می‌گذارند.
سوالی که همیشه مغزم را آزار داده، این است که چطور می‌شود هنر رویِ سیاست و جامعه تاثیر بگذارد؟ چطور می‌شود از تئاتری که رویِ صحنه است درسی گرفت و چطور می‌شود از بالایِ صحنه‌یِ تئاتر، مثلاً تاثیر گذاشت بر فلان اتفاقِ سیاسی. آیا سالِ 84 می‌شد تئاتری ساخت که جلوی رئیس‌جمهور شدنِ احمدی‌نژاد را بگیرد؟ پاسخِ مثبت به این پرسش ساده‌لوحانه خواهد بود. اما می‌شود به این موضوع فکر کرد که اگر دایره‌یِ سازندگان و مخاطبانِ تئاترِ ایران به جایِ ده دوازده هزار پایتخت‌نشینِ متوسط به بالا، چند میلیون مخاطبِ فعال داشت که در چند شهرِ بزرگ و کوچکِ ایران فعالیت می‌کرد، -و فعالیتِ این چنینی با فعالیتِ جدی‌ترِ نویسندگان، فیلمسازان، هنرمندان، فعالان و غیره و غیره همراهی می‌شد- احتمالِ هشت سال ریاست‌جمهوریِ موجودی که درباره‌یِ اتم شکافتنِ دخترِ دبیرستانی خالی ببندد، تقریباً صفر می‌بود.

به گمانِ من ساختنِ بسته‌هایی جذاب و دیدنی مثلِ سقراط، کمکِ چندانی به رفتن در این مسیر نمی‌کنند. این‌ها همان غرغرهایی را بازتولید می‌کنند که خودمان هر روز از گفتن و شنیدنشان لذتِ زیادی می‌بریم. باید به دنبالِ راهی برایِ بیرون آمدن از این دایره‌یِ محدود بود، اگر راهی باشد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

روزگارِ جوانی ویدئویِ کوتاهی می‌دیدم از یه اجرایِ زنده‌یِ خوزه مرکه، خواننده‌یِ کاردُرستِ فلامنکو. اجراهای زنده‌یِ فلامنکو خیلی شبیه به اجراهایِ زنده‌یِ موسیقی سنّتیِ خودمونه. نوازنده‌ها دور می‌شینن و هر کدوم سازِ خودش رو می‌زنه و خواننده هم اون وسط، از خود بی خود، از تهِ حنجره و با صدایِ کلفت و زمخت می‌خونه. یه جایی آخرایِ ویدئو، یه گیتاریستِ میون‌سالِ لاغری که ریتم گرفته بود، از خود بی‌خود شد و بلند شد و گیتارش رو داد دستِ بغل‌دستی‌ش و دو سه قدمی اومد جلو. دستاشو باز کرد وشروع کرد به پا کوبیدن. 
برایِ من، فلامنکو با خاطره‌یِ همین چند ثانیه تویِ ذهنم ثبت شده. لحظه‌ای که کسی که قرار نیست، و نه اصلا رقصِ فلامنکو بلده، به وجد میاد و بدونِ توجه به اینکه داره کنسرتِ زنده اجرا می‌کنه، بلند می‌شه و شور و شوقش رو با پا کوبیدن رویِ زمین نشون می‌ده.

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

زیر نویس تلویزیون برای انصراف از قورت و نیم


یه جا خوندم ملا نصرالدین می‌ره پیش پادشاه می‌گه یا پادشاه، اجازه بده امروز من ناهار مخلوقات رو بدم. پادشاه می‌گه نتانی. ملا عرض می‌کنه چه دانی؟ 
خلاصه قرار می‌شه ملا ناهار خلق رو بده و اگه کسی ناراضی بود، پادشاه گردن نصرالدین رو بزنه. چند ساعت قبل ناهار نصرالدین همه‌ی شبکه‌های تلویزیونی رو بسیج می‌کنه که خبر بدن امروز ناهارتون رو نصرالدین می‌ده، چرب‌تر از همیشه. ولی لطفا شلوغش نکنید و ناهار خدمت آقایون خونه‌دار باشید و بی‌خود سر ملانصرالدین رو شلوغ نکنید و بذارید به آشپزیش برسه و کلا برای سلامتی خوبه تو خونه ناهار بخورید و اصلا تا الانشم بهتون ناهار دادیم خیلی لطف کردیم و کار و تلاش و کوشش به سبک آلمان و چین و ماچین خیلی خوبه و اگه بیایید ناهار نصرالدین رو بخورید یونجه‌ی کارتی نمی‌دیم بهتون امسال.
خلاصه مردم تا بیان و زیرنویسای ششصد شبکه‌ی تلویزیونی رو بخونن وقت ناهار می‌گذره و آقایون خونه مجیور می‌شن با تخم مرغ آب‌پزی چیزی دل خانومای خونه رو به دست بیارن.
حتما فکر می‌کنید این یه پایان خوشه. متاسفانه باید بگم خیر‌. درست زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رفت، ماهی غول‌آسایی که خونه‌شون تلویزیون نداشت، سرش رو از دریا آورد بیرون و قابلمه‌ی ملانصرالدین رو بلعید و گفت: هنوز دو قورت و نیمش مونده.

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

می‌رم از تهران؟

دیروز به مناسبتِ سیزده به در، دروغکی گفتم که می‌خوام از تهران برم که با لایک‌هایِ شما «عزیزانِ من» مواجه شد. خواستم بگم که نه بابا! کجا می‌خوام برم؟
راستش تهران شهری‌یه که بخشِ مهمی از هویتِ ماها به اون وابسته وکسانی که از «بازگشت به دلِ طبیعت» حرف می‌زنن و در موردش رمان و داستان می‌نویسن وفیلم می‌سازن، در واقع درکِ درستی از زندگی تویِ شهرایِ کوچیک و روستاهای خودمون ندارن. این یه جور پاک کردنِ صورت مساله‌س، یه جور آرزویِ واهی.
تهران، برایِ من و خیلی از رفقام شهرِ تجربه‌های نو و کشفِ جورِ دیگه‌ای از زندگی بوده که هم‌زمان شده با دورانِ گذارمون از نوجوانی به جوانی و رفته رفته میان‌سالی. درست مثلِ معشوقی که باهاش ابعادِ تازه‌ای از زندگی رو کشف می‌کنیم و حتی اگه از هم جدا شیم، نمی‌تونیم خودش و تاثیرش رو فراموش کنیم.
تهران با تمامِ عقب‌موندگی‌هاش و دردسرها و زشتی‌هاش که حسِ نفرت رو تویِ دلمون بیدار می‌کنه، می‌تونه به‌مون کمک کنه درکِ تازه‌تری نسبت وضع و اوضاعِ زندگیِ مدرن داشته باشیم. دست‌فروش‌هایِ مترو، درگیری‌های مثلا انتخاباتی، ترافیک، آلودگی، فضای مجازیِ موازی با زندگیِ واقعی، سینمایِ عقب مونده، تورم، برجِ میلاد و میدونِ آزادی، روزنامه‌هایِ دست و پا بسته، مجله‌هایِ شیک و گلاسه‌یِ سفارشی، عکسِ تمام قدِ حاتمی‌کیا به مناسبتِ اکرانِ شیش میلیارد تومنی که صرفِ کپی کردنِ اربابِ حلقه‌ها کرده، مهاجرتِ تدریجیِ رفقا و غیره و غیره و غیره، همه‌یِ این‌ها تجربه‌هایِ کوچیک و بزرگِ روزمره‌ای هستن که زندگی تویِ تهران بهمون هدیه می‌کنه، نه زندگی تویِ دشت و دمن و دست کشیدن روی سر و صورتِ گوسفندا.
انتخاب البته با خودمونه. می‌تونیم همچنان تویِ تهران زندگی کنیم و حسرتِ روزگارِ گذشته یا زندگی در شهری کوچیک رو بخوریم، یا تویِ تهران زندگی کنیم و حواس‌مون به دور و برمون باشه.

در مورد پاوه و چمران به بهانه‌یِ «چ»

بعد از دیدن «چ» بد نیست نگاهی به سایت محمد قائد بیندازیم:

«دو هفته پس از توقيف ابدى آيندگان در 16 مرداد 58، خونين‌ترين نبرد مسلحانۀ ايران پس از وقايع نيمۀ دهۀ 20 درگرفت. در پاوه با هليكوپتر تفنگچى پياده كردند (شايد تا نگذارند عبدالرحمن قاسملو كه از آذربايجان غربى به نمايندگى مجمع بررسى پيش‌نويس قانون اساسى انتخاب شده بود به تهران بيايد) و جماعتى كشته و زخمى و تيرباران شدند. آيندگان اگر در آن زمان منتشر مى‌شد اعضاى تحريريه‌اش حتماً مى‌كوشيدند براى خوانندگان روشن كنند چه ‌كسى چرا و چگونه كشتار راه انداخت، و به احتمال بسيار زيادبه چنگ خلخالى مى‌افتادند.
 ميناچى و معاونش مهدى ممكن كه در برابر دوربين تلويزيون، از جمله، خیلی راحت ادعا مى‌كردند  آيندگان نقشۀ لوله‌هاى نفت و طرز انفجار آنها را چاپ كرده است در چنان موقعيتى لابد به پرونده‌اى قطور در برابرشان اشاره مى‌كردند و مى‌گفتند اینها اسناد دخالت مستقيم آن روزنامه در وقايع پاوه است.  دروغ وقتى براى خدا باشد عين حقيقت است. اما ويراستاران آيندگان در زمان درگيرى پاوه در زندان بودند.»
http://www.mghaed.com/ay/shock-2.htm


«در مرداد 58 امام راحل در ديدار با نمايندگان منتخب مجلس خبرگان به ”عزالدّين حسينی فاسد“ سخت تاخت و گفت ”همين طور قاسملو[ی] فاسد كه لابد اين‌جا نيست“ اگر حضور می‌داشت می‌داد او را بگيرندآنچه سبب شد عبدالرحمن ‌قاسملو نتواند به تهران بيايد (و درجا بازداشت شود) نبردی بود كه در خيابانهای شهر پاوه راه افتاد زيرا محيط كوچك بود، نيروهای محلی قوی بودند و نشمردن آرای او (در حوزۀ آذربايجان غربی) ميسر نشد.
و بازاريان متعهد اعلاميه دادند ”ما خواهان اعدام عزالدّين حسينی و قاسملو دو سمبل فساد و فاسدترين مفسدين هستيم.  به همين مناسبت و برای پشتيبانی از اين خواست امروز بازار تعطيل میباشد.“ چه كسی‌ بنا بود نمايندۀ مردم را بازداشت و اعدام كند؟

دخالت‌نكردن تفنگ در سياست فقط محدود به رقابت در داخل جرگۀ كوچك خوديهاست كه می‌بينيم مدام كوچك‌تر می‌شود.  و نهايتاً دارندۀ تفنگ است كه تعيين می‌كند چه كسانی‌ همچنان خودی‌ و مساوی‌ و معتبرند.»

«ﻫﻔﺘة آﺧﺮ ﻣﺮداد ٥٨ ﻧﺘﺎﻳﺞ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن اعلام ﺷﺪ. ﻋﺒﺪاﻟﺮﺣﻤﻦ ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ ﻳﻜﻲ از ﺳﻪ ﻣﻨﺘﺨﺐ
آذرﺑﺎﻳﺠﺎن ﻏﺮﺑﻲ ﺑﺮاي آن ﻣﺠﻠﺲ ﺑﻮد. در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺗﻨﺶ داﺋﻤﻲ و درﮔﻴﺮيﻫﺎي ﭘﺮاﻛﻨﺪه ﺟﺮﻳﺎن داﺷﺖ. ﻛﺴﺎﻧﻲ از
ﻣﺎﻫﻬﺎ ﭘﻴﺶ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮاري ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻧﻈﺎﻣﻲ در ﻛﺮدﺳﺘﺎن ﺑﻮدﻧﺪ (ﺗﺎ اواﺳﻂ دﻫة ٧٠, ﺟﺎدهﻫﺎي ﻛﺮدﺳﺘﺎن روزﻫﺎ
در دﺳﺖ ﻧﻴﺮوﻫﺎي دوﻟﺘﻲ, و ﺷﺒﻬﺎ در دﺳﺖ ﻣﺮدم ﻣﺤﻠﻲ ﺑﻮد).
در ﭘﺎوه، ﺷﻬﺮي ﺻﺪﻫﺰارﻧﻔﺮي، ﻋﺪه‌اي ﻃﻲ ﺗﺠﻤﻌﻲ ﺧﻮاﺳﺘﺎر اﺳﺘﻘﺮار ﭘﺎﺳﺪارﻫﺎ در ﺷﻬﺮ ﺷﺪﻧﺪ. در ﻣﺤﻴﻄﻲ
ﻣﺘﺸﻨﺞ ﭘﺮ از آدم ﻣﺴﻠﺢ، ﺗﻌﻴﻴﻦ اﻳﻨﻜﻪ اوﻟﻴﻦ ﺗﻴﺮ را ﭼﻪ ﻛﺴﻲ از ﻛﺠﺎ ﺷﻠﻴﻚ ﻛﺮد ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ دﺷﻮار اﺳﺖ. در ﺣﻤﺎﻳﺖ
از آن ﮔﺮوه، ﺑﺎ ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮ ﻧﻔﺮات ﺷﺒﻪﻧﻈﺎﻣﻲ ﭘﻴﺎده ﻛﺮدﻧﺪ و زد و ﺧﻮردي ﺧﻮﻧﻴﻦ در ﮔﺮﻓﺖ. رادﻳﻮـﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن
ﻗﻄﺐزاده ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺗﻜﺮار ﻣﻲﻛﺮد در ﭘﺎوه ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪهاﻧﺪ. آﻳﺖالله ﺧﻤﻴﻨﻲ ﺑﺎ ﻋﺘﺎب ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻛﺮد اﮔﺮ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﻦ
ﻧﺠﻨﺒﻨﺪ از ﻗﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﻣﻲآﻳﺪ و ﭼﻮﺑﻪﻫﺎي دار ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻲﻛﻨﺪ. ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ را ﻣﺠﺮم و ﺗﺤﺖ ﺗﻌﻘﻴﺐ اعلام ﻛﺮدﻧﺪ و آﻣﺪن
او ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﺑﺮاي ﺷﺮﻛﺖ در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن، و ﻫﺮ ﻣﻨﻈﻮر دﻳﮕﺮي، ﻣﻨﺘﻔﻲ ﺷد.
آﻳﺎ درﮔﻴﺮي ﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ داراي ﻧﻤﺎﻳﻨﺪهاي در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ؟ (ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻛُﺮد ﻗﺎﻋﺪﺗا ﺑﺎ
اﻧﺘﺨﺎب ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ ﺑﺎﻳﺪ دﺳﺖ ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد) ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺮﻧﺪة اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﻧﺸﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﺧﻮاﻫﺎن درﮔﻴﺮي ﺑﻮدﻧﺪ؟ ﻧﻴﺮوﻫﺎي ﺷﺒﻪﻧﻈﺎﻣﻲ دوﻟﺘﻲ در ﭘﺎوه ﭼﻪ ﺗﻌﺪاد ﻃﺮﻓﺪار ﻣﺤﻠﻲ داﺷﺘﻨﺪ؟ ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎيِ
افـ٤ و ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮي ﻛﻪ ادﻋﺎ ﻣﻲﺷﺪ ﺳﻘﻮط ﻛﺮد ﺑﺎ آﺗﺶ ﭼﻪ سلاﺣﻲ ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺷﺪ؟ ﻧﻴﺮوي ﻫﻮاﻳﻲ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻣﻲﻛﻨﺪ ﻛﻪ
واﻗﻌا ﻫﻮاﭘﻴﻤﺎﻳﻲ ﺳﺮﻧﮕﻮن ﺷﺪ؟ اﮔﺮ ﺷﺪ، سلاح ﺿﺪﻫﻮاﻳﻲ از ﻛﺠﺎ آﻣﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻛﺠﺎ رﻓﺖ؟ ﻣﺼﻄﻔﻲ ﭼﻤﺮان,
ﺷﺎﮔﺮد ﻗﺪﻳﻤﻲ ﻣﻬﺪي ﺑﺎزرﮔﺎن و ﻣﻌﺎون او، در ﭘﺎوه ﭼﻪ ﻣﻲﻛﺮد و ﻧﻘﺶ او در آن وﻗﺎﻳﻊ ﭼﻪ ﺑﻮد؟ در ﻧﻴﺮوي زﻣﻴﻨﻲ ﻛﻪ دﺧﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ در ﻣﺎﺟﺮا ﻧﺪاﺷﺖ اﻣﺎ از ﻫﻠﻴﻜﻮﭘﺘﺮﻫﺎﻳﺶ ﺑﺮاي اﻧﺘﻘﺎل ﻧﻔﺮات اﺳﺘﻔﺎده ﻛﺮدﻧﺪ، اﻓﺴﺮﻫﺎ ﭼﻪ ﻧﻈﺮي
داﺷﺘﻨﺪ؟ ﭼﺮا ﭘﺎوه ﺑﺮاي ﺻﺤﻨة درﮔﻴﺮي اﻧﺘﺨﺎب ﺷﺪ؟
ﺣﻀﻮر ﻗﺎﺳﻤﻠﻮ، رﻫﺒﺮ ﺣﺰب دﻣﻮﻛﺮات ﻛﺮدﺳﺘﺎن اﻳﺮان، در ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺒﺮﮔﺎن ﺗﺤﻤﻞﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺑﻮد. ﻇﺎﻫﺮا ﻣﺼﻤﻢ
ﺑﻮدﻧﺪ ﻧﮕﺬارﻧﺪ ﭘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﺑﺮﺳﺪ. ﻓﻀﺎ ﻫﻨﻮز ﺑﺮاي ﺗﺮور ﻳﺎ ﺣﺘﻲ ﺑﺎزداﺷﺖ او ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﺒﻮد. آن ﺣﻀﻮر
ﭼﺸﻤﮕﻴﺮ و دﻙوﭘﺰ و ﻛﺮاوات و ﻋﻜﺲ و ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺑﻪ زﺑﺎن ﺧﺎرﺟﻪ و ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻧﻤﺎﻳﻨﺪة ﻣﺮدم در اوﻟﻴﻦ
ﻣﺠﻠﺲ ﺟﻤﻬﻮري ﭘﻴﺎﻣﺪﻫﺎﻳﻲ ﻏﻴﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ داﺷﺖ و اﻳﻦ ﺳﺎﺑﻘﻪ را اﻳﺠﺎد ﻣﻲﻛﺮد ﻛﻪ ﻫﺮ آدم ﻧﺎﺑﺎﺑﻲ ﺻﺮﻓا ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ْ رأي آوردن ﭘﺸﺖ ﺗﺮﻳﺒﻮن ﺑﺮود و گل ﻛﻨﺪ.
در آن ﺳﺎﻟﻦ, دامه اﻓﺎﺿﺎﺗﻪﻫﺎ ﺗﺤﺖاﻟﺸﻌﺎع ﻛُﺮد ّﺳﻨﻲِ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﻗﺮار ﻣﻲﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﺷﺎﻳﺪ ﺗﻨﻬﺎ مکلاي ﻫﻢوزن او رﺣﻤﺖالله ﻣﻘﺪم ﻣﺮاﻏﻪاي ﺑﻮد. در ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ در ﺑﺮاﺑﺮ دﻓﺘﺮ روزﻧﺎﻣﻪﻫﺎ و داﻧﺸﮕﺎه و در ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮن ﻓﺮﻳﺎد ﻣﻲزدﻧﺪ ''راه ﻣﺎ راه ﻋﻠﻲﺳﺖ. ﺑﺮو ﮔﻢ ﺷﻮ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ" و ''ﻣﺮگ ﺑﺮ ﻟﻴﺒلار"، ﺑﺎﻣﺰه ﻣﻲﺑﻮد ﻛﻪ اﻳﻨﻬﺎ ﺳﺘﺎرهﻫﺎي ﻣﺤﻔﻞ ﻓﻘﻬﺎ ﺷﻮﻧﺪ.»



این هم مصاحبه‌ای با زیباکلام در مورد شخصیت چمران.