۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

هر چند وقت یه بار متوجه می‌شم کسی «آن‌فرند» یا «نادوست»م کرده. اتفاقا از کسانی هم بوده که گه گاه گپ-و-گفتِ ساده‌ای هم داشتیم با هم. 
به نظرم باید خوشحال باشم که بی‌خاصیت نیستم، و کسانی که فکر می‌کنن می‌شه باهام صمیمی‌تر شد، متوجه می‌شن که خیلی هم این طوری نیست.
یک زمانی عمو قنّاد و خاله شادونه بچه‌ها رو دور می‌نشوندن تا هر وقت اشاره کردن «دست و جیغ و هورا» بکشن. الان انگار همه بزرگ‌تر شدن، می‌رن برنامه‌ی آقای جوان تا دست بزنن، شادی کنن و براش بخندن.

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

مدمکس 4

مد مکس 4 آشغال‌فیلمِ بدی است. به یک دلیلِ روشن: آشغال‌فیلم‌بین‌ها برای دیدنِ انفجار و ماشین‌های عجیب و غریب و پروازِ آدم و اتومبیل به سینما نمی‌روند (گرچه اگر از فیلمی خوش‌شان بیاید، حسابی درباره‌ی همه‌ی این‌ها به‌به و چه‌چه می‌کنند). آشغال‌فیلم‌بین‌ها دنبالِ شخصیتِ اصلی یا قهرمانی هستند که بشود با خیالِ راحت دنیا را سپرد دستش، به پشتی صندلی تکیه داد، چسترفیلد خورد و در صحنه‌های حسّاس جیغ کشید.
دقیقاً به همین دلیل است که نَهَستِ مل گیبسون، شخصیتِ عروسکیِ تام هاردی (بازیگر نقشِ مدمکس) در فیلم و صدایِ مثلاً بتمنیِ او، شیرازه‌یِ فیلم را از هم می‌پاشاند و دیگر نه حضور خانم ترون و نه انفجارهایِ هرچه شدیدتر اتومبیل‌ها نمی‌تواند کاری از پیش ببرد.
و درست به دلایلی برعکسِ این است که «جان ویک» آشغال‌فیلمِ قدرتمندی است.



۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

درباره‌ی فتوره‌چیسم

این‌ها تکنیک‌های ساده‌ای دارند: با خودزنی و توهین به خود شروع می‌کنند تا «لذّت توهین کردن» را از دیگران بگیرند. بعد تا می‌توانند به دیگران توهین می‌کنند، و این توهین کردن را تا سر حدِ اشباع می‌رسانند خوانندگانی که رودربایستی دارند با توهین شوندگان، لذّتی ناب می‌برند از تماشایِ چنین چیزی، کاری که خودشان جراتِ یا توانِ انجامش را ندارند و دیگری -که از قضا لایک‌خور هم هست- به بهترین شکل انجامش می‌دهد). میانه‌های توهین‌های ریز و درشت، به اشتباه‌های طرف مقابل گیر می‌دهند (از دفاع از ترجمه‌ی بد گرفته تا معنایِ آپاراتوس و غیره. چیزهایی که گاهی واقعاً جای دفاع ندارد و گاهی مرزِ بینِ حق و ناحق در آن مساله‌ی خاص به حدی باریک است که خواننده‌ی سوم نمی‌تواند به راحتی سره را از ناسره تشخیص بدهد).
بعد نوبت به فراخواندنِ دوستان و رفقا می‌رسد، برای تایید و هم‌دلی. برای شاخ و شانه کشیدنِ کامنتی و لایکی، و البته باز تاکید به این نکته که «این شمایید که دنبال لایک و کامنتید، نه ما. ما مخلصانی هستیم که بی مُزد و منّت و کامنت و لایک لگد می‌زنیم به بورژوازی».
این میان نکته‌ای هست که درکِ آن ضروری است، برایِ مایی که می‌خواهیم گه‌گاه نوشته‌هاشان را بخوانیم. داستان همان گزاره‌ی نخ‌نماست: هدف وسیله را توجیه می‌کند. شما نمی‌توانید به ایشان بقبولانید که معنایِ این واژه و اصطلاح این است یا آن، آن‌ها پنج دقیقه پیش از آن‌که وارد بحث شوند موقعیت‌شان را، موضع‌شان را و معنایِ اصطلاح و واژه‌ی مورد نظر را انتخاب کرده‌اند.

آدم‌ها را می‌شود از دشمنانی که برای خودشان انتخاب می‌کنند شناخت. دون کیشوت با آسیاب‌های بادی می‌جنگید، آل احمد با غربی که خودش تعریف کرده بود و این آقا با بهاره رهنما، پیمان قاسم‌خانی و «کامنت‌گذاران» می‌جنگد.

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

من و نقد فیلم

نوجوان که بودم خیال می‌کردم «نقدِ فیلم» یعنی آن‌که منتقد بگوید فلان فیلم چه معنایی دارد، درباره‌ی چیست، چرا خوب است و آن بخشِ نامفهومِ فیلم (برایِ من)، چه معنایی دارد.
الان می‌بینم برایِ فهمیدنِ این‌ها لازم به خواندنِ فلان نقدِ فیلم نبوده، بلکه بیش‌تر شدنِ دامنه‌ی مطالعه، خود به خود، پاسخِ بسیاری از این پرسش‌ها را می‌دهد.

داستان کاناپه‌ای

حالا که بحثِ ترجمه‌های غلط مانندِ لُخت رویِ جلد رفتنِ گُلشیفته داغ است، بگذارید از داستانِ به-درد-نخوری در مجله‌ی داستان، شماره‌ی عید 94، بگویم.
نخستین داستانِ بخشِ داستانِ شماره‌ی 53 مجله‌یِ داستان، نوشته‌ای است از شخصی به نام فریده فرجامی با عنوان «کالبدشکافیِ یک سوال». بخشی از آن را بخوانیم:
«خانم رایا زیر لحاف خوابیده. لباسِ گل‌دار -گل‌های آبی و صورتی- بدون کفش و جوراب. به جای این‌که روی دو پایش ایستاده باشد، دو پایش را از زیر لحاف بیرون آورده. پنجه‌های پایش را از زاویه‌ی تازه‌ای تماشا می‌کند. شَستِ پایش بهتر از بقیه‌ی پنجه‌ها تکان می‌خورد. مستقل از دیگر پنجه‌ها خم و راست می‌شود. اما انگشتِ کوچک، آن آخر مانده و همراه با انگشت‌های دیگر حرکت می‌کند. سه انگشتِ وسطی آزادی ندارند. مجبورند همراه انگشتان دیگر عقب و جلو بروند.»
اگر این داستانِ سوپر-بی-معنی را که پنج صفحه از مجله را اشغال کرده، زیر و رو کنید، تماماً با جمله‌هایی از همین دست روبه‌رو خواهید بود. خانم رایا دراز کشیده روی تخت و با انگشتانِ پایش دست-به-یقه است.
این نوعی از داستانِ ایرانی است که نامش را «داستانِ کاناپه‌ای» گذاشته‌ام: داستان‌هایی که یک نفر روی کاناپه نشسته (یا روی تخت دراز کشیده) و مشغولِ گزارش دادنِ چیزهایی است که می‌بیند. بی‌مصرف‌ترین نوعِ نوشته. و متاسفانه آدم‌هایی با نوشتنِ این‌ها «اعتبارِ نویسندگی» هم برای خودشان دست و پا می‌کنند.

۱۳۹۴ فروردین ۳۱, دوشنبه

جدایی

«جدایی» یا Detachment از آن دسته فیلم‌هایی است که نشان می‌دهد می‌شود فیلم اجتماعی ساخت و در آن داستان و شخصیت‌پردازی داشت، شعار الکی نداد و با نمایش دادنِ صحنه‌ی بار زدنِ حشیش، برای تماشاگر شاخ و شانه نکشید.
تونی کای، کارگردان فیلم، را بیش‌تر با تاریخ مجهول آمریکا و همکاری‌اش با ادوارد نورتونی می‌شناسیم که بعد از فایت کلاب محبوبِ دل‌هامان شد. اما جدایی اگر بهتر از تاریخ مجهول آمریکا نباشد، چیزی کم ندارد.