همه چيز دور سرم ميچرخد. شلوارم خيس آب است. ميروم طبقهي بالا كه كمي استراحت كنم. شلوارم را در ميآورم و مياندازم روي نرده. ميخزم زير پتو. كمي احساس بيوزني ميكنم و ميخوابم. بيدار كه ميشوم ساعتي گذشته. برميگردم پايين. دوستان نشستهاند دور هم و از خاطرههايشان ميگويند و شوخي ميكنند و ميخندند. ميپرسم غذا خورديد؟ خوردهاند. ميروم و قابلمهي توي اتاق را نگاه ميكنم. "اين كه هنوز پره!" يك بشقاب و چند تا گوشت كباب شده و نان و گوجه. كمكم ميخورم و ميروم پيششان. همين طور كه مشغول خوردنم، مينشينم كنارشان و با هم ورق بازي ميكنيم. ميروم و يك شيشه نوشابه برميدارم. بازش ميكنم و ميگيرم جلوي دهانم. نوشابه ميخورم. ميپرسم: "كسي شارژر نوكيا داره؟" نگاه ميكنم به اساماسهايي كه فرستادهام. آخري فرستاده نشده. بازش ميكنم. "دوستت دارم لعنتي." لبخند ميزنم.
۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
حالا شد. آدم sms هاي دوست دارم هميشه براي خودش نگه مي داره!
پاسخحذف