۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

یک لحظه‌ای هست که به استیصال رسیده‌ای. استیصال که می‌گویم نه یک کلمه‌ی سه بخشی بخوانش، یک حس گنگ بلاتکلیفی بدانش در برابر چیزی که از ته جان می‌خواهی. بلاتکلیفی اصلن چرا؟ کلمات حرمت دارند. بگو ناتوانی. ناتوانی بزرگ می‌شود. نتوانستن زیاد. دست‌هایت کنارت آویخته و سرت رو به پایین. لابد با پای راستت هم دایره می‌کشی در خلاف جهت عقربه‌های ساعت از فرط ناتوانی.
از استیصال می‌گفتم و ذهنم رفت پی تصویرسازی. بگذریم. می‌خواهی از ژرفای وجود. طرفت اما نه. اشتباهی کرده‌ای و همه چیز به هم ریخته. طرفت نمی‌بخشدت. نمی‌تواند. ناتوانی بر سر ناتوانی. می‌شود استیصال. فرصت می‌خواهی. جاده‌خدا. جبران کردن می‌خواهی. فراموشی. بی‌خیالی. هیچ کدام اما نمی‌شود. خارجند از اراده. خارجند از دایره‌ی توانستنی‌ها. استیصال، استیصال. به بر می‌کشی این واژه‌ی سه بخشی را. تهی، تهی، تهی. استیصال تهی بودن است از توانستن، و البته پر بودن از خواستن.

۱ نظر:

  1. سلام.پوشکین تویه کتاب یوگنی آنه گین یه جمله داره((عادت موهبتی ست الهی و جایگزینی برای عشق و خوشبختی!))پس کمی صبر کن به استیصال هم عادت می کنی.تو قوقنوسی بازم اتیش می گیری و ...

    پاسخحذف