۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

دشت‌های گریان آنجلوپلوس سراسر دیدنی است. می‌خواهم اما از یکی از سکانس‌هایش حرف بزنم. النی چند سالی است که زندان است. آزاد که می‌شود می‌برندش سر نعش یکی از پسرهایش. برش که می‌گردانند از آن‌جا، به خانه‌ی پیرزنی می‌رود. به زحمت می‌تواند روی پایش بایستد و پیرزن و یکی دیگر کمکش می‌کنند که برسد به یک تخت چوبی داخل اتاق. فرو می‌ریزد روی تخت. چند سال است که معشوقش از او جدا شده. به جست‌جوی رویایی راهی آمریکا شده و با آرزوی این‌که روزی النی را ببرد پیش خودش، رفته و در ارتش آمریکا عضو شده. النی که از زندان بیرون آمده خبر مرگ معشوقش را قبل از خبر مرگ پسر شنیده. زندان و مرگ و جدایی. او هنوز اما زنده است... مرگ، جدایی، و زندان هنوز او را نکشته، دوام آورده. اما چه دوام آوردنی؟ روی تخت به پهلو افتاده و زیر سرش هم چیزی نیست، جمله‌ای را بی‌وقفه تکرار می‌کند و تکرار می‌کند. هنوز اما زنده است. برای چه؟ لابد برای شنیدن خبر مرگ پسر دومش.
پی‌نوشت: شاید دشت‌های گریان به‌ترین فیلم ضد جنگی باشد که دیده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر