۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بازي تمام مي‌شود، دو يك دانمارك. تلوزيون را خاموش مي‌كنم. گرسنه‌ام. مي‌روم توي آشپزخانه و در يخچال را باز مي‌كنم، كمي قورمه‌سبزي. مي‌گذارمش روي گاز و زيرش را روشن مي‌كنم. يك تكه سنگك از توي يخچال داخل تستر. يك كارهاي خرده‌ريزي مي‌كنم كه مجبور نباشم بي‌حركت باشم. قورمه‌سبزي گرم مي‌شود و لقمه مي‌شود و همراه با يك ليوان دلستر آناناس مي‌رود پايين. خوشحالم. يك جور ماورايي خوشم. ماورايي كه مي‌گويم فكر نكن يك جور هيجان‌انگيز يا آرام يا فوق‌العاده. خيلي خيلي معمولي و نرم. سيگارم را روشن مي‌كنم بعد همه‌ي اين‌ها. سيگار، آخ سيگار بعد از خوردن. به تفاوت فعل كردن و فاك فكر مي‌كنم. ياد كانتر بازي كردن‌هايمان توي سايت دانشكده مي‌افتم و اسمم كه توي آن بازي يك چيز بامزه‌اي بود كه تويش فاك داشت. خنده‌ام مي‌گيرد. ديگر بايد خوابيد. اينترنت نيست و بايد بي‌خيال گودر و بلاگ و چت و اين چيزها شد. مي‌روم جلوي قفسه‌ي كتاب‌ها اما. دلم كلمه مي‌خواهد. چند تا كلمه‌ي نرم، نه از آن‌ها كه دوست دارند آدم را به فكر وادار كنند و اصرار كنند كه زندگي چيز مزخرفي است كه درد دارد. تهوع، محاكمه، نه. دلم زمان‌لرزه مي‌خواهد. برش مي‌دارم. مي‌روم دراز مي‌كشم و مي‌خوانم. تويش نوشته زندگي يك ظرف كثافت است اما هنرمند بايد هر طور شده تو را قانع كند كه زندگي گاهي خوبي‌هايي هم دارد. هوم.
مي‌خوابم كم‌كم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر