بازي تمام ميشود، دو يك دانمارك. تلوزيون را خاموش ميكنم. گرسنهام. ميروم توي آشپزخانه و در يخچال را باز ميكنم، كمي قورمهسبزي. ميگذارمش روي گاز و زيرش را روشن ميكنم. يك تكه سنگك از توي يخچال داخل تستر. يك كارهاي خردهريزي ميكنم كه مجبور نباشم بيحركت باشم. قورمهسبزي گرم ميشود و لقمه ميشود و همراه با يك ليوان دلستر آناناس ميرود پايين. خوشحالم. يك جور ماورايي خوشم. ماورايي كه ميگويم فكر نكن يك جور هيجانانگيز يا آرام يا فوقالعاده. خيلي خيلي معمولي و نرم. سيگارم را روشن ميكنم بعد همهي اينها. سيگار، آخ سيگار بعد از خوردن. به تفاوت فعل كردن و فاك فكر ميكنم. ياد كانتر بازي كردنهايمان توي سايت دانشكده ميافتم و اسمم كه توي آن بازي يك چيز بامزهاي بود كه تويش فاك داشت. خندهام ميگيرد. ديگر بايد خوابيد. اينترنت نيست و بايد بيخيال گودر و بلاگ و چت و اين چيزها شد. ميروم جلوي قفسهي كتابها اما. دلم كلمه ميخواهد. چند تا كلمهي نرم، نه از آنها كه دوست دارند آدم را به فكر وادار كنند و اصرار كنند كه زندگي چيز مزخرفي است كه درد دارد. تهوع، محاكمه، نه. دلم زمانلرزه ميخواهد. برش ميدارم. ميروم دراز ميكشم و ميخوانم. تويش نوشته زندگي يك ظرف كثافت است اما هنرمند بايد هر طور شده تو را قانع كند كه زندگي گاهي خوبيهايي هم دارد. هوم.
ميخوابم كمكم.
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر