۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

کتاب‌فروشی‌ها شخصیتِ خودشون رو دارن. کتاب‌فروشیِ نشرِ چشمه از اون شخصیت‌هایِ دوست‌نداشتنیِ منه. تقریبا معلوم نیست توش چه خبره، از شکلِ چیدمانِ میزهاش گرفته تا اون پله‌یِ لق‌لقویی که می‌بردت طبقه‌یِ بالا. بعضی از کتاب‌ها رو رویِ میزی چیدن و آقایی پشتِ اون‌ها رویِ صندلی نشسته، انگار که پشتِ دخل. از مسیرِ دیگه‌ای هم می‌شه رسید به پشتِ همون آقایِ پشتِ دخل و کتاب‌های پشتِ سرش رو نگاه کرد، منتها من همیشه خجالت‌زده‌م که چرا اومدم اینجا کنارِ آقایِ پشتِ دخل؟ چی کار دارم اینجا؟ به خاطرِ همین باید فوراً کتابا رو دید بزنم و فرار کنم به اون طرفِ دخل.
بریم سراغِ دنبالِ کتاب گشتن. معمولاً کتابی رو که بخوام تویِ قفسه‌ها پیدا نمی‌کنم. تویِ چشمه، با اینکه کسانی پشتِ دخل نشستن، اما چیزی شبیه به کامپیوتر و مونیتور جلویِ دست‌شون نیست. به خاطرِ همین هیچ وقت روم نشده بهشون بگم: «ببخشید، من دنبال فلان کتاب می‌گردم، می‌شه سرچش کنید؟» انگار که بخوام مزاحمِ چُرتِ پشتِ دخلی‌شون بشم. یه عده‌ای از کارکنایِ فروشگاه هم لابلایِ مشتری‌هایی می‌گردن که مجبورن برایِ رد شدن از کنارِ هم، لابه‌لایِ قفسه‌ها و میزها خرچنگی راه برن. اما همیشه برام سخت بوده که اینا رو از مشتری‌ها تشخیص بدم! هیچ وقت هم ریسک نکردم و ازشون سوال نکردم.
به خاطر همینا، هر وقت گذرم به نشر چشمه افتاده، کله‌م رو از در بردم تو و اگه تویِ همون نگاه اول کتابِ موردِ نظرم رو پیدا کردم، مثلِ عقاب گرفتمش تویِ دستم و پیروزمندانه راهیِ صندوق شدم و با اعتماد به نفسِ ناپلئون قبل از جنگِ واترلو، پولش رو حساب کردم و سریع زدم به چاک.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر